۱۰ مهر ۱۳۸۶

به پدر بزرگ گفتم: پدر بزرگ مي دونيد چرا من هميشه سوال هام رو از شما مي پرسم؟ پدر بزرگ: نه پسرم چرا؟ گفتم: آخه شما هميشه جلو چشم آدمين. مگه خودتون خونه زندگي نداريد پدر بزرگ ؟ نمي دونم چرا، ولي پدر بزرگ از اين حرف من خيلي ناراحت شد و تا يك هفته با من حرف نزد. بعد از يك هفته از پدر بزرگ پرسيدم: پدر بزرگ هنوزم از دستم ناراحتين؟ پدر بزرگ: نه پسرم. گفتم: من كه باور نمي كنم بايد قسم بخوريد. زود باشيد ديگه. پدر بزرگ: به ارواح خاك پدرت. گفتم : چي؟ به ارواح خاك پدرم؟ مگه پدر مرده؟ شما كه گفته بودين... شما كه گفته بودين اون به يك سفر خيلي خيلي دور رفته. رفته پيش خود خود ستاره ها. نه من باور نمي كنم... هيچ وقت چهره ي متين پدر بزرگ را فراموش نمي كنم وقتي به من گفت: پسرم مرگ حقه. اين جمله ي پر مغز پدر بزرگ آن چنان تاثيري در من گذاشت كه خبر ناگهاني مرگ پدرم را كاملاً فراموش كردم و آب تو دلم تكون نخورد.