۴ تیر ۱۳۸۹

به خداوندي خدا كه جهان را گشتم و انفعالي الكي‌تر از عبرت‌گرفتن نيافتم.

۳۱ خرداد ۱۳۸۹

فيلسوفان غربي لاوجود را نامتحرك مي‌دانند، غافل از اين واقعيت كه قرار دادن سوراخ به جاي دروازه‌بان سال‌هاست كه در ايران عملي شده است.

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

مفتخرم از همين‌جا به همه‌ي عزيزاني كه احياناً كاري رو انجام دادند و فكر مي‌كنند كه اين كارشون براي شروع خوب هست، نديد اعلام كنم كه نه تنها اين كارتون براي شروع خوب نيست، بلكه براي شروع بد هم هست. پايان

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

اگه دست من بود همه‌ي نوجوان‌ها را به سزاي اعمالشون مي‌رسوندم.

۲۴ خرداد ۱۳۸۹

«پيشا كوبيسم»
الكي‌ترين تركيبي كه تا حالا ترجمه شده

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

آيا مي‌دانيد مكاتب مادي انسان را از سعادت حقيقي‌اش دور كرده و او را در ورطه‌ي هولناك شهوت گرفتار مي‌كنند؟

فاز هولناك بودن شهوت را نمي‌گيرم...

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

خداي من! روز جهاني دوست‌يابي؟ حتماً شوخيتون گرفته...

۱۴ خرداد ۱۳۸۹

مي‌خوايد جدي بگيريد يا نه، ولي بحران مخاطب شعر از گور مشاعره بلند مي‌شه.

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

آخه تو كه نمي‌دوني سيما جون... من هميشه آرزوم بود اين دختر را تو لباس عروسي ببينم.

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

نقش قارچ سمي انقدر تو كارتون‌ها پر رنگ بود كه من فكر مي‌كردم بزرگ كه شدم حتماً گول يك قارچ خطرناك را مي‌خورم و فوت مي‌شم.

۷ خرداد ۱۳۸۹

يك آدمي بود استخوان‌هاي پوسيده را آورده بود نزد پيامبر نرم كرده بود و بعدم گفته بود اين استخوان‌هاي پوسيده و بر باد رفته را چه كسي زنده مي‌كنه... وقتي به اين شخصيت تاريخي فكر مي‌كنم سر از پا نمي‌شناسم.

۲ خرداد ۱۳۸۹

استفاده از واحد «كله» براي شمارش خرما؟
هر چي بخوام بگم حمل بر بي‌ادبي مي‌شه...

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

«زيرا براي اينكه»
همين چند تا كلمه به راحتي مي‌تونه يك خانواده را از هم بپاشونه...

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

بچه به قرآن خودمون خيلي پايه‌ هستيم.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

معما: «مي‌رود بالا بار دارد، مي‌آيد پايين كار دارد».

شكست معما به همان دليل اتفاق افتاد كه به طور مثال شكست فلسفه در ايران. تفكر‌هاي بي‌زمان كه بسته به خلاقيت‌هاي فردي به تصادف به وجود مي‌آيند و ادامه‌ي سنت‌هاي فكريِ فرهنگ نيستند، عموماً جريان‌‌هاي فكري ايجاد نمي‌كنند و در نهايت علم‌ساز نيستند. به عبارت ديگر وقتي سنت فكري معما ناموجود است و يا به صورت نظام‌مند در دسترس نيست؛ حركت در جهت تكامل سنت و يا سنت‌شكني هر دو بي‌معني مي‌شوند و عملاً معما‌ساز تحت تاثير هيچ تفكر پيشيني نيست. بدين ترتيب معما‌هاي پراكنده و بدون‌شناسنامه هر از چندي سر بر مي‌آورند و زود هم فراموش مي‌شوند. در سال‌هاي اخير كارهايي غير اصولي اما موثر باعث شد كه معما براي دوره‌اي هر چند كوتاه از انزوا خارج شود. كاري كه عموماً نوشته‌هاي كم‌مايه براي جلب نظر انجام مي‌دهند و آن استفاده‌ي ابزاري از طنز بود. «به نظر شما كلمه‌ي عاميانه‌ي چهارمين روز هفته چارشنبه است يا چهارشنبه؟ جواب: هيچكدام؛ چهارمين روز هفته سه‌شنبه است.» با موفقيت نسبي اين گونه‌ معما‌ها طبيعي بود كه گام بعدي پر‌رنگ‌تر كردن عنصر طنز باشد. ماهيت اين‌گونه‌هاي جديد تا حدي دستخوش تغيير شد و در اينجا گويي طنز بود كه از معما استفاده‌ي ابزاري مي‌كرد. «چطوري مي‌شه يك فيل را با سه حركت درون يخچال گذاشت؟ جواب: حركت اول: در يخچال را باز مي‌كنيم. حركت دوم: فيل را درون يخچال مي‌گذاريم. حركت سوم: در را مي‌بنيدم». و يا اين معما: «يك فيل و يك مورچه سوار موتور بودند كه تصادف مي‌كنند. فيله مي‌ميره ولي مورچه‌ نه. چرا؟ جواب: مورچه كلاه كاسكت داشته». يا اين يكي: «چطوري مي‌شه با چهار تا حركت يك زرافه را تو يخچال گذاشت؟ جواب: در يخچال را باز مي‌كنيم. فيل را در مياريم. زرافه را مي‌گذاريم تو يخچال. در يخچال را مي‌بنديم.» اين حركت‌ها با اقبال عمومي روبرو شد اما ذات معما را به طور جدي تخريب كرد. شايد ضربه‌ي آخر را معمايي نظير اين معما زد -البته اگر ديگر بتوان آن را معما ناميد- كه در آن در تماميت‌خواهي عناصر سرگرمي و لحن، لاشه‌ي معما به سختي پيداست. «آهويي رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه را. آهو كه رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه‌ را؛ پس چرا رفته بود چرا؟».

در ضمن جواب معماي زيباي بالاي متن هم «قاشق» است.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

تمام كساني كه در پايه‌ي چهارم ابتدايي مشغول به تحصيل هستند پليس مي‌باشند.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

يك معلم ديني داشتيم وقتي حرف از «رابطه‌ي گناه‌آلود» مي‌زد شهوت يكپارچه كلاس را فرا مي‌گرفت.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

توانایی تکان دادن گوش آرزوی هر نوجوانی بود. نوجوان گوشش را تکان می‌داد و تعجب طرف مقابل را می‌دید و از آن لذت می‌برد. در پسر‌ها کسانی که از قافله‌ی تکان‌دهندگان گوش عقب می‌ماندند چاره‌ای جز پذیرایی شکست و تعجب‌کردن از حرکت طرف مقابل نداشتند. اما در دختر‌ها وضع فرق می‌کرد. در آنجا رفته‌رفته برخی به این فکر افتادند که به بهانه‌ی‌های واهی نظیر دست و پاگیر بودن مقنعه آن را با دست عقب بزنند و بعد با کمک گرفتن نا‌ محسوس از انگشت، گوش خود را تکان دهند. طرف مقابل تکان خوردن گوش را می‌دید و بی‌خبر از همه‌جا شروع به تعجب می‌کرد. قافل از این واقعیت که گوش به وسیله‌ی انگشت شخص حرکت می‌کند و تعجب کاملاً بی‌مورد است.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

قيمت خريد: مفت
قيمت فروش: خون بابا

۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

استرس زیادی دشت. زمان زیادی از آشنایی‌اش با فیس‌بوک نمی‌گذشت و این وضع برای او انصافاً طبیعی بود. ناگهان عکس جدید و زیبایی از دختری که به تازگی در فیس‌بوک با او دوست شده بود دید. مطمئن نبود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و زیر عکس یادداشتی به این مضمون گذاشت: «hot pic».
دوست دارم یک بارونی بزنه برای کشاورزا بد بشه. نه که زیاد بیاد سیل راه بیفته‌ها. اندازه‌ی همیشگی که می‌اومده برای کشاورزا خوب می‌شده بیاد، ولی این دفعه بد بشه براشون.

۲۸ فروردین ۱۳۸۹

معما: هم سردم، هم گرمم. هم بارانی، هم برفی. حالا بگو چه هستم؟

۲۷ فروردین ۱۳۸۹

سلام دوست جونام، امروز هم با یک جمله‌ی خوشگل دیگه مهمون قلب‌هاتون هستم.

کسی را که دوستش داری، چند وقت یک بار بهش یاد‌ آوری کن، تا فراموش نکنه قلبی براش می‌تپه.
شکسپیر

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

- ما موندیم برنج بکشیم یا خجالت؟
- دیگه بیا منو بخور مرد حسابی. می‌بینی غذا کمه بازم داری می‌کشی؟ که برنج بکشی یا خجالت، ها؟ وقتی مادرت را به عزات نشوندم می‌فهمی...

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

نام: آزادی
جرم: لبخند

یا مثلاً اینجوری:
نام: آزادی
جرم: بی‌گناهی

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

«معما» نتوانسته است رسالت تاریخی خود را انجام دهد. معماهای علمی-فلسفی مانند نمونه‌های زنونی، حالت ذهنی خاصی که یک معما باید ایجاد کند را در بر ندارند و بیشتر در جهت رد طرز تفکر هستی‌شناسانه‌ی گروه فکری مقابل به کار می‌رفتند. گونه‌ی دیگری از معما‌ها با طرحی دبستانی و پوچ، تتبع برای یافتن پاسخ را بی‌معنی می‌کنند و در آن‌ها، هم مطرح‌کنند‌ه‌ی معما و هم مطرح‌شونده از این واقعیت که قرار است بعد از طرح معما چند ثانیه سکوت شود و سپس مطرح‌کننده پاسخ را با سرافرازی اقامه کند آگاهند. «در کاف است؛ در گاف نیست. درلام است؛ در میم نیست. در غین است؛ در عین نیست». نمونه‌هایی نظیر این حتی اگر جواب دم‌دستی داشته باشند شاکله‌ی تفریحی و منظوم‌شان اجازه‌ی تفکر را از شنونده سلب می‌کند و بعد از چند لحظه خلسه‌ی دو طرفه، جواب -در صورت وجود- از طرف مطرح‌کننده اقامه می‌شود. «دختر پادشاهی از پدر خود می‌خواهد که او را تنها به کسی شوهر دهد که بتواند به پرسش‌های منظوم او پاسخ گوید. بزرگان و امیرزادگان همه از پاسخ در‌می‌مانند و سر خود را در این راه بر باد می‌دهند تا آنکه دلاک کچلی در پاسخ‌گویی به پرسش‌های دختر پادشاه توفیق پیدا می‌کند. پرسش‌های آن دختر چنین بودند. یکم- من اگر آهویی شده به کوه‌ها بگریزم چه می‌کنی؟ من اگر مشتی دانه شده بر زمین ریزم چه می‌کنی؟ سوم- من اگر گلی شده در کوه‌ها رویم چه می‌کنی؟ چهارم- من اگر سیبی شده به درون صندوق روم چه می‌کنی؟ پاسخ دلاک کچل چه بود؟» این حکایت-معما‌ها نیز علاوه بر اینکه تکلیف پاسخ‌شان مشخص است -مطرح‌کننده پس از چند لحظه پاسخ را اقامه خواهد کرد- هیچ انگیزه‌ی معرفتی‌ای را زنده نمی‌کنند و جذابیتشان بیشتر در حالت داستانی و شخصیت‌پردازی درصورت معما است. حقیقت این است که این نمونه‌ها باید در ژانر دیگری بررسی شوند. نقطه‌ی مشترک گونه‌های مطرح شده در این‌جاست که هیچیک دارای واقعیتی پوشیده -چنان‌که یک معمای راستین باید دارای آن باشد- نیستند و به هیچ‌روی نیاز به تفکر بسیار و اندیشه‌ی تمام برای یافتن پاسخ ندارند؛ زیرا که اصولاً کار به تفکر نمی‌کشد. در آخر چیستان‌هایی که برخلاف موارد بالا وارد گفتمان اجتماعی شدند: این نمونه‌ها از یک خاطره خنثی‌ترند و همه از پیش پاسخ آن‌ها را در حافظه دارند. «آن چیست که چیستان است؛ در شهر خراسان است؛ در دست بزرگان است...».
اِوا دیدی چی شد منوچهر خان؟ باز غذام سوخت.

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

متاسفانه تو ایرانِ ما اول خودش میاد بعد فرهنگش...

۱۴ اسفند ۱۳۸۸

آیا در کشورهای خارجی همسایه از حال همسایه ی خود خبر دارد؟ حاشا که چنین باشد.
ب‍َرزيگر

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

نوایی نوایی؛
یک شوت هوایی
از نیما نکیسا؛
به علی دایی
الهی تیممون؛
پیروز شه تو جام جهانی

۲ اسفند ۱۳۸۸

چند روز بعد از انتخابات تو شلوغی‌ها یک خبری به دستم رسید مبنی بر اینکه کرمان سقوط کرده. شک هم کردم اولش‌ها...

۲۶ بهمن ۱۳۸۸

دو رکعت نماز صبح به جا می‌آورم قربة الی الله.

۲۱ بهمن ۱۳۸۸

جلو خونه‌ی ما تاریکه؛ میای به هم نشون بدیم؟

سازشی که این‌ روزها تو مملکت حرفش هست برای من یک همچین منزلتی داره.

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

آفت تفکر رقص‌های دسته‌جمعی هندی اینه که عنصر هماهنگی از نفس حرکات مهمتره.

۳ بهمن ۱۳۸۸

شعار ۲۲ بهمن امسال
دخترها با فریاد: نه روسری نه تو سری حکومت دوست پسری
پسرها در جواب: نه سربازی نه جانبازی بزن بریم دختر بازی

منبع خبر: http://www.persianhub.org/off-topic-free-talk-published/186945-22.html

۲۴ دی ۱۳۸۸

تو اصلاً ۵۰ سالت هست که می‌گی ۵۰ ساله تو این کارم؟

۱۷ آذر ۱۳۸۸

كلمه‌هاي بي‌ادبي را در فرهنگ لغات نگاه مي‌كنم و لذت مي‌برم.

۳۰ آبان ۱۳۸۸

گویند که مفت آن گران است...

۲۶ آبان ۱۳۸۸

من شما را کیلی کوب شناخت...

تعجب نکنید. این خانم تازه از خارج اومدن...

۲۲ آبان ۱۳۸۸

کاور پلاستیکی موبایل، لکه‌ی سیاهی بر پسامدرنیسم

۱۹ مهر ۱۳۸۸

پسر بچه لاغر‌تر از این حرف‌ها بود که پیرمرد بتواند جلوی خود را بگیرد. به سرعت از لابلای جمعیت عبور کرد و در چشم‌ به‌هم‌زدنی خود را روبروی پسر بچه‌ یافت. گلویی صاف کرد و در حالی که نفس‌نفس ‌می‌زد سوال مورد علاقه‌ی خود را مطرح کرد: ‌«می‌روی باشگاه تار عنکبوت؟»

۱۷ مهر ۱۳۸۸

مادرها با به دنیا آمدن بچه‌اشان شادمان می‌شوند... غافل از این واقعیت که دوران سیاه «نوجوانی» در راه است.

۱۴ مهر ۱۳۸۸

«گشنه‌پلو با خورشت دل‌ضعفه»

مخترع این عبارت نمی‌توانه زیاد دور شده باشه.

۱ مهر ۱۳۸۸

به نظر من به لحاظ رفتار سازمانی و شخصیت تیمی، «گروه خوارج» یکی از جذابترین گروه‌‌‌های تاریخی است.

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

۲۶ شهریور ۱۳۸۸

ای کاش می‌توانستم چشم‌هام را ببندم و وقتی اون‌ها را باز کنم ببینم همه چیز یک خواب قشنگ بوده...

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

چند لحظه به عمل «دست‌زدن» فكر كنيد. دو دست را به هم مي‌كوبيم تا يك صدا ايجاد شود. به نظر من اگر جلوی این کار گرفته نشود پوچگرايي را درابعاد گسترده ترويج مي‌كند.

۱۹ شهریور ۱۳۸۸

بيايد با هم رو راست باشيم. كي بدش مي‌آید به یک آدم با‌ شرافت توهین کنه؟

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

مثلاً مي‌توانید وقتی از شما ساعت می‌پرسند دقیق جواب دهید. مثلاً بگویید نه و پانزده دقیقه و ده ثانیه. بی‌شک جواب‌های دقیق‌تر خنده‌دار‌تر خواهند بود. بگویید نه و پانزده دقیقه و ده ثانیه و پنجاه و چهار صدم ثانیه... تبریک می‌گویم. شما دیگر یک بامزه‌اید.

۱۴ شهریور ۱۳۸۸

۱۳ شهریور ۱۳۸۸

- Are you sick?

- Like rice in consomme.


Why are you looking like that? -

- How many legs does a frog have?




۹ شهریور ۱۳۸۸

آيا خداوند ستارالعيوب است؟ اين گزارش را با هم ببينيم...

۵ شهریور ۱۳۸۸

دزد یا گربه؟ حقیقت کدام است؟

۴ شهریور ۱۳۸۸

در اینجا منظور از ثروت، ثروت حقیقی است.

۲۹ مرداد ۱۳۸۸

تشابه کلمه‌های «کنسرو» و «کنسرت»...
به نظر من این یک امتحان بود برای ما که خیلی‌‌‌ها شکست خورده ازش بیرون آمدند.

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

«۲-۲ به نفع داور»
اول خدا، بعد هم این عبارت...

۱۳ مرداد ۱۳۸۸

مملو به لیزر خیلی علاقه داشت. خیلی‌ها بهش می‌گفتند که لیزر دیگه قدیمی شده و باید دورش را خط کشید. ولی مملو گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. هر روز لیزرش را می‌آورد تو کوچه و بازی می‌کرد.

«چی‌چی می‌گی سوم»

۳ مرداد ۱۳۸۸

بايد ديد ماه رمضان امسال هم يك حال و هواي خاصي داره يا نه.

۳۰ تیر ۱۳۸۸

اصرار عده‌ای بر غفلت ورزیدن از مکر خدا باعث شد که قسمت دوم را هم بنویسم...

۹ تیر ۱۳۸۸

برای آن‌هایی که از مکر خدا غافل شده اند:
چی چی می‌گی؟

۲ تیر ۱۳۸۸

لیاخوف روسی کارش را صد سال زود انجام داد...

۲۴ خرداد ۱۳۸۸

اینطور خراب کردن شخصیت‌ها به باور من صحیح نیست... متاسفانه بعضی‌ها در طی این روزها از ارتباط مملو با آشوب‌های خیابانی خبر دادند...

۱۷ خرداد ۱۳۸۸

دیگه وقتشه که سکوتم را بشکنم. در این انتخابات رسماً حمایتم را از گروه
عقاب ایران اعلام می‌کنم.

۴ خرداد ۱۳۸۸

نهادینه شدن کلمه‌ی «گربه» در شعر سیاسی ما، از من یک آدم تمام‌رادیکال می‌سازه.

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

با یک تقریب مناسب می‌تونم بگم که از آرایه‌ی «صدای سنگین سکوت» در تمام کتاب‌های ادبی بعد از انقلاب استفاده شده. می‌دونید، بعضی موقع‌ها باید گند بزنی به همه چی.

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

با توجه به نزدیکی انتخابات بد ندیدم که شخصیت جدید «مَمَلو» را بهتون معرفی کنم.
مملو یک سیاه پوست به تمام معنا بود. لاغر و سیاه. اولین باری که اومد تو کوچمون درست وسط کوچه با یکی دیگه از بچه‌ها که نمی‌تونم اسمش را بگم دعواشون انداختم. من داور بودم و اون‌ها با کمربند همدیگر را سیاه می‌کردند. البته مملو که دیگه سیاه‌تر از قبل نمی‌شد. دعوا اون قدر‌ها هم که فکر می‌کردم خوب پیش نرفت ولی با اتفاقی که آخرش افتاد می‌شد در مجموع نمره‌ی قبولی را بهش داد. مملو با یک حرکت نسبتاً عجیب اون یکی را انداخت زمین. بعد من دیدم که اون یکی رو زمین چشماش کاملاً گردد و دو برابر حالت عادیش شده. چند ثانیه در همین حالت بود. بعدشم زد زیر گریه. همیشه وقتی می‌خورد زمین اولش برای چند ثانیه چشماش دو برابر حالت عادی می‌شد و بعد می‌زد زیر گریه. یک دفعه بابای اونی که نمی‌تونم اسمش را بگم اومد و به من گفت نامرد تو چه دوستی هستی ـ‌آخه اونا من را دوست بچه‌شون می‌دونستند‌‌ـ و مگه نمی‌بینی چشم بچه‌ام دو برابر حالت عادی شده و خلاصه از این صحبت‌ها. من هم هر جوری بود چند تا دلیل نسبتاً منطقی جور کردم که نشون می‌داد من متوجه دو برابر شدن چشم بچه‌اش نبودم و فقط دیدم که گریه کرده. می‌دونید، خانوداه‌اش رو دو برابر شدن چشم بچه‌شون خیلی حساس بودند. از اصل ماجرا که مملو باشه دور نشیم. مملو فردای اون روز برای آشتی کردن اومد و به اونی که اسمش را نمی‌گم گفت که می‌تونه برای شروع آشتی چند تا سی‌رنگ بهش بده؛ دونه‌ای ۵۰ تومن. نزدیک چهارشنبه‌سوری بود و نی‌قلیونی سی‌رنگ خیلی بیشتر از اینا می‌ارزید. خلاصه اونم قبول کرد که اگر مملو اینارو به همون قیمتی که گفته بفروشه آشتی ‌می‌کنه. بعد مملو رفت از خونه‌شون چند تا تخم مرغ سیرنگ آورد و خلاصه اینجوریا. می‌دونید، مملو خیلی اهل شوخی بود.
بازم از مملو براتون خواهم گفت.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

با تمام احترامی که برای احمد کسروی قائلم و اینا ولی اگر من بخوام ادبیات قدیم ایران را نقد کنم اول از نقد مخرب کلمه‌ی «خال» شروع می‌کنم.
حالا جدی خال مثلاً خیلی زیبا هست و اینا؟ زیبایی داره؟ خال؟

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

اون روز خیلی خسته بودم. پدربزرگ بهم گفت: پسرم، چرا امروز انقدر خسته به نظر می‌آیی؟ گفتم: کوه کندم پدربزرگ. هیچ وقت از شوخی‌های من خوشش نمی‌آمد. گفتم: چی شد پدربزرگ؟ چرا ساکتید؟ گفت: چیزی نیست پسرم. چند مدتیه که دیگه دل‌و‌دماغی برام نمونده. پدربزرگ دماغ بزرگی داشت. به شوخی بهش گفتم: پدربزگ دلتون را نمی‌دونم ولی دماغ خوبی دارید. هیچ وقت دلیل حساسیت‌های بیجای پدربزرگ را نفهمیدم. با کوچکترین چیزی ناراحت می شد و قهر می‌کرد. این دفعه دیگه از کوره در رفت و گفت: تو کی می‌خوای از این کارات دست بر‌‌داری؟ پدرت را با همین کارات کشتی حالا دست از سر من هم بر نمی‌داری؟ آره، پدرت را تو کشتی و مسئله‌ی ساختگیه دور بودن ستاره‌ها را پیش کشیدی تا به این وسیله هیچ تقصیری متوجه تو نباشه...
اصلاً معلوم نیست این پدربزگ چشه. می دونید، بعد از فوت پدر مسئولیت خونه رو دوش منه. ولی با این وضعیت عصبی پدربزرگ واقعاً دیگه نمی‌دونم باید چی کار کرد.

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹

امیدِ خواننده

در تایید صحبت‌های پالپ جا داره بگم که آقا عجب انایی پیدا می‌شن.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

سلام به بزرگتر‌های مهربون...

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

1
وقتی شک من بیشتر شد که خانم بهداشت رو اشتباهش پا فشاری کرد. اون برای دومین بار بلند بودن ناخن‌ها را به من تذکر داد.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

بدن انسان به غذا نیاز دارد.

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

به نظر من تاریکترین دوره‌ي تاریخ ایران در هزاره‌ی گذشته دوره‌ی پیدایش بدلِ
عادل فردوسی پور در صدا و سیما بوده است.
گزارش گمان شکن اردو را بخوانید و در همین راستا به زنان بگویید که زینت‌هایشان را تنها برای شوهران خود رو کنند.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

موتور‌پرشی هم بچه بازی شده...

۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

تقریباً همه‌ی کسانی که مصرع دوم بیت «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز...» را تغییر نداده باشند جز افراد باحال و با‌مزه به حساب می‌آیند.

۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

علی‌غول‌کُش یک بار به من گفت که می‌خواهد با بچه‌های کوچه یک تیم فوتبال تشکیل بدهد که تو مسابقه‌های محله‌ای شرکت کنیم. ازش پرسیدم: چطوری می‌خوای تیم را آماده کنی؟ فوراً گفت فکر اینجاشم کردم... از دو ساعتی که هر روز برای بازی تو کوچه وقت داریم؛ یک ساعتش را فوتبال بازی می‌کنیم، یک ساعت کارای تکنیکی.

برای آشنایی بیشتر با شخصیت علی‌‌غول‌کُش به اینجا مراجعه کنید.

۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

- سلام سیما جان... این احمد دستش خیلی درد می‌کنه... حالا می‌خوایم ببریمش...

_ سلام چطوری ساناز جان، سیما هستم... ببین فهمیدی احمد دستش شکسته تو بیمارستانه؟

_ الو مریم... آره خیلی مثکه حالش خرابه...

_ الو... من مریمم... چی بگم... احمد دیگه بین ما نیست.

پس می‌بینید که یک‌کلاغ چهل‌کلاغ چقدر کار بدی هست و ممکنه آدم‌ها را تو بد دردسر‌هایی قرار بده.


این روزها از در و دیوار و کمد و میز هم خنده‌ام می‌گیره.

۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک زمانی شایعه شده بود رونالدو «مُرده‌خوره».
اینارو می‌گم که در جریان باشیدا. وگرنه برای من که فرقی نمی‌کنه.

۲۷ فروردین ۱۳۸۸

۲۳ فروردین ۱۳۸۸

پولش مسئله‌ای نیست؛ یادگاری بود.

۱۴ اسفند ۱۳۸۷

بستنی‌زمستونه یک دروغ کثیف بود.

۱۱ اسفند ۱۳۸۷

شعار هفته: دنیا مزرعه‌‌ی آخرت است.

پرونده‌ی دهم

۷ اسفند ۱۳۸۷

حالا نگو که این یارو دختر‌هارو به بهانه‌ی اینکه می‌خواهد باهاشون صحبت کنه می‌برده گولشون می‌زده.

۶ اسفند ۱۳۸۷

محمود از وقتی که ذره‌بین خریده بود دیگر در مدرسه غیبت نمی‌کرد. هر روز یکی از همکلاسی‌های نا‌‌ آگاه را گیر می‌آورد و به بهانه‌ی انجام دادن آزمایش، دست او را رو به آفتاب می‌گرفت. او نور را به وسیله‌ی ذره‌بین به یک نقطه در پشت دست بچه می‌تاباند و منتظر می‌ماند تا بسوزد.

۳ اسفند ۱۳۸۷

یک کامپیوتری برای بچه‌ها خریدیم زبانشون تقویت شه.

۱ اسفند ۱۳۸۷

اگر در فصل زمستان در بازی فوتبال یک نفر با توپ پلاستیکی محکم به صورت شما ضربه بزند، شما اصطلاحاً "چرزیده" شده‌‌‌‌اید. بعضی موقع‌ها وقتی طرف مقابل توپ را به صورت شما می‌زند بلافاصله می‌پرسد؛ چرزید؟ این کار باعث می‌شود که شما بیشتر عصبانی بشوید. زیرا در عین چرزیده شدن بار سنگین خود کلمه‌ی چرزیدن را هم تحمل می‌کنید و مسلماً طرف مقابل هم بیش از پیش لذت می‌برد. معمولاً کسی که چرزیده شده است در صدد تلافی بر‌می‌آید و فقط سعی می‌کند که توپ را به طرف صورت بازیکن حریف هدایت کند. بعد از آن بلافاصله سوالی را مطرح می کند؛ چرزید؟ در این بازی‌ها هدف همیشگی به دست فراموشی سپرده می‌شود و کسی در پی گل‌زدن نیست. هدف اول چرزاندن بیشتر و چرزیده شدن کمتر است. یک نفر شما را سه بار در طول بازی چرزانده و شما تا به حال موفق به چرزاندنش نشده‌اید. یک موقعیت تک‌به‌تک به دست می‌آوردید و فرد مورد نظر در دروازه ایستاده است. او طبق هدف اول از دروازه خارج می‌شود و دروازه را برای شما خالی می‌کند. باز طبق هدف اول شما زدن توپ به صورت فرد مورد نظر را به باز‌کردن دروازه‌ی خالی ترجیح می‌دهید. توپ را به صورت او می‌کوبید و بی‌درنگ می‌پرسید؛ چرزید؟ اگر سوال را مطرح نکنید کارتان نیمه‌کاره مانده و ارزش واقعی خود را از دست می‌دهد. حتی می توانید روی سوال خود تاکید بیشتری کنید. «چرزید یا نه؟ اگر نچرزیده بگو تا دوباره بزنم» . پاره‌ای اوقات اگر یک نفر بیش از سایر بازیکن‌ها دیگران را چرزانده باشد، گروه‌هایی خود‌جوش در بین بازیکن‌ها به وجود می‌آیند که با هدف چرزاندن شخص مورد نظر هم‌ ‌پیمان می‌شوند. ممکن است اعضای این ائتلاف از یک تیم نباشند که معمولاً هم اینگونه است. بنابراین در این حالت بحث گل‌فنی‌ها خود به خود منتفی می‌شود. بازی بدون حضور دروازه‌ها ادامه می‌یابد...

ما انسان های سالمی هستیم.

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

با تجربه: كسي كه در دقايق پاياني توپ را به كناره ها مي برد و به پاي بازيكن حريف مي زند.

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

یکی از دوستانم از وقتی که فهمیده بود من سگا خریده ام بیشتر به خانه امان می آمد. بعضی موقع ها می گفت: یک دور میدی منم بازی کنم؟ من هم قبول می کردم. یک مدت رفت و آمدش به خانه ی ما بیشتر شده بود. من تصمیم گرفتم به او کم محلی کنم که دیگر زیاد نیاید. این دفعه او برادر بزرگترش را هم با خود آورد. تا به آن موقع برادرش را ندیده بودم. این بار بحث بازی سگا را پیش نکشیدم و دستگاه را جلو نیاوردم. بعد از نیم ساعت که به سکوت بین من، او و برادرش گذشت، برادر بزرگتر رو به دوستم کرده و گفت: «بهش بگو اگر روشن نمی کنه تا بریم».

به پرونده ی جدید و ستون من هم سری بزنید.

۱۹ بهمن ۱۳۸۷

من امروز تونستم 3 تا انتقاد انجام بدم و خدا را شکر الان خوشحال هستم.
همه مشغول کارند. حتی حیدر رئیس قبیله.
آی کارگران یقه آبی...
آی کارگران یقه آبی...

۱۸ بهمن ۱۳۸۷

یکی از بزرگترین حرکت های ملی بعد از انقلاب پرورش شخصیت بابا برقی بوده...

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

محمود کنار حوضچه نشسته بود و بند کفش مردانه اش را می بست. عزیز قرآن می خواند و صدایش کل محله را پر کرده بود. زهرا یک نوار شاد در دست داشت و به طرف در حرکت می کرد. مادر برای اهل خانه چایی می ریخت. بچه ها در حیاط شادمانه بازی می کردند و خوب بود.
به نظر من آدم برای هر کاری باید برنامه ریزی داشته باشه. از 8 تا 11 اعدام، 11 تا 1 سنگسار، 1 تا 4 استفاده از ادبیات کلی، 4 تا 7 قتل های زنجیره ای...
بعضی ها متاسفانه بدون برنامه کار می کنند.
اولین باری که به وجود خدا شک کردم وقتی بود که خانم بهداشت برای بلند بودن ناخن ها به من تذکر داد.
فرهنگ لغات، قسمت سوم:
گل آوراژ

فرهنگ لغات، قسمت اول
فرهنگ لغات، قسمت دوم

۱۵ بهمن ۱۳۸۷

پیرمرد خوشرو در جواب مصاحبه کننده که انگیزه ی او را از کمک به زلزله زدگان بم جویا شده بود گفت:
یکی را داده ای صد ناو جنگی
یکی را داده ای قلابْ سنگی

۱۳ بهمن ۱۳۸۷

دوست داشتی بابات بروسلی بود؟

۹ بهمن ۱۳۸۷

قاضی با استناد به دلیل محکمه پسند «تا نباشند چیزکی مردم نگویند چیز ها» متهم را به اعدام محکوم کرد.

۸ بهمن ۱۳۸۷

دوستی داشتم در دوران دبیرستان که داستان های بی ادبی را در اینترنت دنبال می کرد. او هر روز در راه مدرسه برای من آن داستان ها را تعریف می کرد. بعد از آن، یک مدت دیگر تعریف نکرد و در آن مدت ناراحت و پکر بود. از او پرسیدم چرا دیگر از آن داستان ها تعریف نمی کنی؟ او با نا امیدی گفت: «همش دروغ بود».

۵ بهمن ۱۳۸۷

یک روز که پدربزرگ خیلی خوشحال بود بهش گفتم: پدربزرگ به نظر من یکی از بزرگترین لذت هایی که خدا برای ما بچه ها گذاشته بی احترامی کردن به بزرگترهاست. پدربزرگ از اتاق خارج شد. این اواخر خیلی حساس شده بود.

1
2
3
4
5
6
7
8

۱ بهمن ۱۳۸۷

لعنتی ها به چهارپایه ی معرکه ی من می گویند پوسیده. فرصتی نیست وگرنه از هویت چهارپایه دفاع می کردم. انصافاً زیباست. حالت خاص خودش را دارد. چهارتا پایه ی محکم چوبی. پایه ها در عین ظرافت محکم نیز هستند. روکش فلزی بر روی چوب قرار گرفته بر چهار تا پایه هم بی نظیر است. عجیب است که در این مدت کم اینقدر به آن احساس نزدیکی دارم. نمی دانم پایه ها از چوب گردو است یا بلوط یا چیز دیگری. پایین دو پایه ی جلوتری که من می توانم آن ها را ببینم پوست پوست شده است. کهنه نیست اصلاً. من قبول ندارم. درعین نو بودن با تجربه و پخته است. سکوت بی نظیری دارد. مرگ انسان را به طرز تهوع آوری توجیه نمی کند. این بهترین ویژگی سکوت است. گرمای عجیبی از لابلای پوست پوستی ها ی پایین پایه ها بیرون می زند. غیر قابل وصف است خودم را خسته می کنم. احساس کردم در بین جمعیت اطراف کسی با صدای خشن راجع به چهارپایه فریادی زد: «وقتش رسیده؛ چهارپایه ی پوسیده را از زیر پایش بکشید».

۳۰ دی ۱۳۸۷

متاسفانه امروز حدود ساعت 8:30 صبح بود که به من خبر دادند جهان از حرف خسته شده.

۲۹ دی ۱۳۸۷

ایرانی: کسی که در طول عمر خود دست کم یک بار سعی در تقلید عقب روی مایکل می کند.

۲۸ دی ۱۳۸۷

پرونده ی هشتم در حالی منتشر شد که تنها سه هفته از انتشار شماره ی قبلی می گذرد.
[فصل پاییز را توصیف کنید]

*
_ پرونده جایزه هم می دهد؟
_ نمی دونم. من پرونده را به خاطر کیفیتش می خوانم.

*
در مورد خبر قبلی هم باید بگم که دروغ گفتم. این حرکت را در اعتراض به آمار بالای نشر اکاذیب در کشور انجام دادم که امیدوارم مورد توجهتان قرار گرفته باشد.

۲۷ دی ۱۳۸۷

وی ضمن دعوت کردن مردم به آرامش، دلیل اصلی لغو مجلس اخیر را آب به آب شدن برخی از نمایندگان عنوان کرد.

۲۶ دی ۱۳۸۷

قويترين مردان ايران ديگر براي اسباب كشي راحت هستند ها...
اين فك درياييه، مشغول آب بازييه. گفتم در جريان باشيد.

۲۲ دی ۱۳۸۷

_ اعدامش كردند نه؟
_ آره حال گيري شد.
_ خب ديگه بهتر است برويم سر اصل مطب. اين محمد جواد ما كه يك پارچه آقاست. سوسن خانم هم مثل دختر خودمان مي ماند. بروند يك گوشه اي حرفاهايشان را بزنند...

۱۸ دی ۱۳۸۷

اين دانشمند ايراني براي اولين بار نظريه ي راست گو بودن آينه ها را مطرح كرد.


*

_ تو اون سعيد هميشگي كه من مي شناختم نيستي.
_ شما؟

۱۶ دی ۱۳۸۷

در شب يلدا بزرگتر ها براي ما داستان تعريف كردند و ما از آن ها خواستيم كه سيگار را ترك كنند.

۱۵ دی ۱۳۸۷

اين مقام بلند پايه ي كشورمان ضمن صرف نظر كردن از سفر مهم خود، آن را دوباره كاري خواند و افزود: چه كاريه؟ يك بار بريم، يك بار بيايم...

۱۲ دی ۱۳۸۷

بسیج: سازمانی متشکل از عده ای نوجوان سبیل نرم که در جذب جنس مخالف ناموفق بوده اند.

۹ دی ۱۳۸۷

_ بگو شرمنده.
_ شرمنده.
_ پوزت لای پرونده.

[مراحل تبدیل یک درخت به وسیله‌ای چوبی را (از زبان شیء چوبی) بنویسید]

*

دیگر در پرونده نخواهم نوشت. شاید ادامه را در اینجا منتشر کنم. شاید هم نه.

۵ دی ۱۳۸۷

_ اما اون بچه ي قانوني منه.
_ چي؟ بچه ي قانوني؟ از كدوم قانون حرف مي زني؟
_ از كدوم قانون حرف مي زنم؟ بچه رو بده به من.
_ ولي اين عادلانه نيست.
_ چي؟ عادلانه نيست؟ تو داري از كدوم عدالت حرف مي زني؟
_ چي؟ من دارم از كدوم عدالت حرف مي زنم؟ اون بچه ي قانوني منه.
_ چي؟ بچه ي قانوني تو؟ هيچ سر در نمي يارم ...
‌‌[ منطق سريالي 4 ]

منطق سريالي 1
منطق سريالي 2
منطق سريالي 3

۳ دی ۱۳۸۷

۲ دی ۱۳۸۷

نمايشنامه ي پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند، قسمت اول:
پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند با ماشينش وارد خيابان شد. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند ابتدا به چپ و سپس به راست نگاهي انداخت. هيچكس در خيابان نبود. لحظه اي گذشت... اكنون دختري در كنار خيابان ديده مي شود. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند، براي دختر بوق زد. و اما...
آيا پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند باز هم براي دختر بوق خواهد زد؟ منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد.

۲۹ آذر ۱۳۸۷

گفتني است اين نماينده ي مجلس دليل مطرح نكردن مشكلات مردم در مجلس را حرف تو حرف آمدن اعلام كرد و افزود...

۲۲ آذر ۱۳۸۷

به عرصه ي هنر مي روم... انگيزه ام عضويت در تيم فوتبال هنرمندان است.

۲۱ آذر ۱۳۸۷

پوچستان، قسمت پنجم :
_ سلام
_ سلام
_ بيا به هم بخنديم.
_ چرا؟
_ نمي دونم.
_ بيا بحث هاي كليشه اي كنيم.
_ تكراريه.
_ عيب داره؟
_ نه.
_ من شروع كنم؟
_ باشه.
_ سلام
_ سلام
_ آقا عيناً همون جنس با همون رنگ با همون سايز با همون قيمت، چهار تا مغازه اون ور تر...
_ همين مجيد شاطر خودمون، يك كاسه مي گذاشت رو سرمون دورش را مي تراشيد. حالا اسمش را گذاشتن آلماني.
_ آقا هوشنگ هستيد ديگه؟ با او هوشنگ ها چه نسبتي داريد؟
_ مي گن موسيقي گذاشتن واسه گياهان، اون گياهايي كه مو سيقي بهتري براشون گذاشتن بهتر رشد كردن.
_ شما فكر مي كني پيتزا چيه؟ يك كم خمير رو آوردند با يك ذره سويا ...
_ آقا خارج كه اينجوري نيست كه... اونجا سه ثانيه برق بره تمام كارگرا اعتصاب مي كنند.
_ بله. تو چين مثكه يك نفر با قدرت فكرش بر نيروي جاذبه غلبه كرده بوده.
_ متاسفانه ما در ايران براي افكار ارزش قائل نيستيم.
_ حالا ديروز تو اخبار مي گفت اينايي كه چت زياد مي كنن باعث سرطان مي شوند.
_ هوا چقدر گرم شده.
_ عجب.
_ ... خسته شدم. بيا يك كار ديگه بكنيم.
_ ما كه ديگه كاري به غير از اين بلد نيستيم.
_ من يك كاري بلدم بگم؟
_ بگو.
_ يك نفر بي دقتي كنه بعد اون يكي بهش تذكر بده.
_ باشه.
_ من اول مي خوام بي دقتي كنم.
_ نه. من بي دقتي مي كنم تو تذكر بده بعد تو بي دقتي كن من تذكر ميدم.
_ ...

پوچستان، قسمت اول
پوچستان، قسمت دوم
پوچستان، قسمت سوم
پوچستان، قسمت چهارم

۲۰ آذر ۱۳۸۷

۱۸ آذر ۱۳۸۷

نمي تواند تفاوت زيادي بين قانون ‹‹حرف اول اوله، حرف دوم دومه››ي خودمان و انديشه هاي اصول گرايان وجود داشته باشد.



*


_ تاريخ ايران مربوط مي شه به پنج هزار سال پيش.
_ بدبخت تو اصلاً پنج هزار سالت هست كه الكي حرف مي زني...

۱۷ آذر ۱۳۸۷

۶ آذر ۱۳۸۷

به اطراف خود بنگريد... قراردادهاي تركمانچاي زيادي در حال بسته شدن هستند.



*


گاج براي دبستاني ها هم منتشر كرد:
آموزش مفهومي ده بر يك...

۲۹ آبان ۱۳۸۷

بالاخره نماينده ي اصلاح طلبان نيز با شعار سبزيجات تازه كانديداتوري خود را اعلام كرد...

۲۶ آبان ۱۳۸۷

۲۴ آبان ۱۳۸۷

كتاب تاريخي: كتابي كه با تشريح پيروزي هاي انقلاب 57 پايان مي پذيرد.

۲۳ آبان ۱۳۸۷

هيچ توجيه منطقي به ذهنم نمي رسد كه چرا خواندن شعر ‹‹ عباسي كاسه ي ماسي چوب لباسي موتور گازي... ›› در مدارسه اي كه بچه اي با فاميلي عباسي وجود نداشت نيز مرسوم بود.

۲۱ آبان ۱۳۸۷

چرا عربي مي خوانيم:
1. تا با قواعد ساده ي آن آشنا شويم.
2. ممكنه لازم بشه.
3. مگه شما ميريد كلاس زبان من مي گم چرا؟
4. فرمودند هيچ رسولي را جز به زبان قوم خودش نفرستاديم... ياد بگيريد تا حرف كتاب مقدس درست از آب در بيايد.
5. پشت كتاب عربي هم نوشته.

۱۹ آبان ۱۳۸۷

ملي گرا هايمان... همان هايي كه در بازي فوتبال كامپيوتري فقط ايران را انتخاب مي كنند.

۱۲ آبان ۱۳۸۷

از ديگر نظريه هاي معروف اين دانشمند ايراني مي توان به پيشنهاد خيره كننده ي وي مبني بر گذاشتن هفت به جاي كلاغ در نقاشي ها اشاره كرد.

۱۰ آبان ۱۳۸۷

بايد قبول كرد كه يك رابطه ي عجيبي بين روشنفكري و روبدوشامبر وجود دارد...

۹ آبان ۱۳۸۷

_جناب مسیر بعدیتون کجاست؟
_ هه... آقا ما سی ساله مسیرمون رو گم کردیم.

۷ آبان ۱۳۸۷

یک ده تومانی بر زمین می افتد... بی درنگ سه نفر بر رویش پا می گذارند.
( ایران، سال 1387 )

۲ آبان ۱۳۸۷

عاشقانه:
تو تیرگی های قلبم تو تک ستاره باش... دستت درد نکنه.

۱ آبان ۱۳۸۷

در سینما... وقتی صفحه ی نمایش کاملاً تاریک است و صدای صحبت زن و مردی آهسته از درون تاریکی می آید... به خنده های زیر لبی اطرافیانت نگاه کن...

۳۰ مهر ۱۳۸۷

برای اواین بار سریال های تخیلی ایرانی هم با طرح ایده ی جنجالی "تونل زمان" ساخته شدند.

۲۹ مهر ۱۳۸۷

استدلال استقرایی:
همانطور که نوشمک آفریننده ای دارد و آفریننده ی آن از آن کامل تر است، پس ما هم آفریننده ای داریم که از ما کامل تر است و خدا نام دارد و همه چیز حله...

گاهی فحاشی به دیوار ها ذره ای از ضجه های سگ وار روان را می کاهد.

۲۸ مهر ۱۳۸۷

آیا شمایی که به دنبال نیمه ی گم شده ی خود می گردید اندیشیده اید که چرا نیمه کاره ساخته شده اید؟

۲۱ مهر ۱۳۸۷

قانون بی رحم بازی های سگا:
مراحل سخت تر "شب" می شود.

۲۰ مهر ۱۳۸۷

کوتاه ترین تضاد:
ساده و آبرومند

۱۸ مهر ۱۳۸۷

* پیرمرد در دادگاه خوراندن هر گونه خوردنی سمّی را به پسر بچه تکذیب کرد.
* هر گاه نام محصول حلوا شکری عقاب را می شنوم برای چند لحظه هوشیاری خود را از دست می دهم.
* پیرمردی در ترمینال کلمه ی اسکانیا را به اشتباه اسپانیا می شنود و شادمانه به طرف اتوبوس می دود.
* قبل از پخش فیلم در اتوبوس، پیام های بازرگانی با تبلیغ حلوا شکری عقاب شروع شد.

من تقریباً از هوش رفته بودم... نمی دانم چرا پیرمرد کناری ام از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. از فرط خوشحالی چیزی از جیبش بیرون آورد و به من تعارف کرد. روی جلدش به زحمت عبارت " حلوا شکری عقاب " را تشخیص دادم و هوش کامل خود را برای همیشه از دست دادم.

۱۷ مهر ۱۳۸۷

تنها که باشم چای می خورم... در جمع قهوه ی تلخ .

۱۲ مهر ۱۳۸۷

از به هم پیوستن تعدادی "تضاد"، زندگی تشکیل می شود. عمویم برزگر بود. روبوسی با صورت خشک او زخم می کرد صورتم را. ولی سرش چرب بود. خشکی را مدیون سال ها کار و چربی را مدیون اقبالش بود. چربی آزار دهنده و بی جا... خشکی آزار دهنده و بی جا... زندگی بی جا و آزار دهنده... از به هم پیوستن تعدادی تضاد، زندگی تشکیل می شود. بازتاب تضاد ها در مغزم... بازتاب تضاد ها در مغزم... این روز ها بازتاب تضاد ها در مغزم...

۱۱ مهر ۱۳۸۷

پسر بچه ای که تحت تاثیر کارتون قرار گرفته بود رو به دوستانش کرده و گفت:
" فرار کنید... بد جنس ها حمله کردند."

۱۰ مهر ۱۳۸۷

عاشقانه:
مُردم واسه چشمات، صد بار نه سه چهار بار.
فکر های تکراری... تکرار فکر ها... آوای استخوان سای عبور پشه... گزیده شدن نوک انگشت... درست نوک انگشت... فکر های تکراری... تکرار فکرها...
شب های سخت ایران

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

"هر كي به گل دست بزنه شاپره نيشش مي زنه". اين شعر تهديد آميز چيه؟ ها؟ بگذار لااقل بچه بره كنار گل وايسه بعد تهديدش كن. تو خونه نشونديش رو پات اينو مي خوني كه چي؟ شاپره اصلاً يعني چي؟ ما شاپره نداريم. از يك طرف مي گيد گل زيبا و خوش بو و دوست داشتني است، بعد به بچه مي گيد دست نزنه؟ مي خواهيد لج بچه رو در بياريد؟ كِي مي خواهيد دست برداريد از اين كارا؟ باز اون يكي هست كه مي گه "آقا دزده سلام حالت چطوره سلام اگه هفت تير بكشي منو بكشي اسير ميشي". يك كانورسيشن بين دزد و بچه ترتيب دادي كه چي؟ كي اينارو مي سازه؟ شما به كلمه ها دقت كنيد. هفت تير، دزد، بكشي، اسير. انصافاً جز "سناريوي كشت و كشتار" اسم ديگه اي مي شود روش گذاشت؟ بعد مي گن از كلمه ي "لعنتي" كمتر استفاده كن. شما خودت را بگذار جاي من. واقع بينانه ريشه هاي "ترور" را در اين شعر نمي بينيد؟ حالا شما باز بگيد داره اغراق مي كنه. بعد اين قافيه ي لعنتيش كجا هست؟ خداييش قافيه داشت من كاري نداشتم. معلوم نيست رباعيه، غزله، ترجيع بنده، قصيده است... چيچيه اين؟ ها؟
بينديشيد...

۲۹ شهریور ۱۳۸۷

_ شنيدي بازيكن هاي استقلال بعد از قهرماني تو زمين نماز خوندن؟
_ بله ديگه متاسفانه به اسم دين هر كاري مي كنند.

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

اين خانه ي مزخرف را چه كسي ساخته است؟ بنّا، همان بنّايي كه دوست ماست...

۲۳ شهریور ۱۳۸۷

در مجله ي اينترنتي پرونده در ستون " تابستان خود را چگونه گذرانديد؟ " مي نويسم. تشكر مي كنم از دوست عزيزم امير حسين هاشمي.

***

پ.ن.بي ربط به پرونده) با تشكر از پدرام عزيز و همچنين خانم غلامپور نازنين به خاطر همه چيز...

۲۱ شهریور ۱۳۸۷

آيا پروانه ها هنوز هم وظيفه ي گرده افشاني گل ها را بر عهده دارند؟
يا فقط مربوط به دوران كودكي لعنتي ما مي شده است؟

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

عاشقانه:
قشنگ روزگار دل... اكثراً تو خواب مني...


*


هرگز سِگايي براي خود اختيار نكردم، مگر از معتبر بودن فروشگاهش با خبر شدم.

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

از بچگي آرزو داشتم دزد دريايي شوم... در درياي مازندران. دريايمان را بردند... آرزو هايمان را بردند...

۱۷ شهریور ۱۳۸۷

از ديگر مهمترين اختراعات ايرانيان در سال هاي اخير مي توان به " مداد هاي ته پاك كني" اشاره كرد.
بي انصافيه اگر دو انگشتي همكاري نكنيد...

۱۶ شهریور ۱۳۸۷

_ كارمون در اومده.
_ واسه چي؟
_ آقا پسرتون دسته گل به آب داده.
_ آخه جريان چيه؟
_ هيچي ديگه، خر ما از كرگي دم نداشت.
- لعنتي مي گم چي شده؟
_ ديگه چي مي خواستي بشه؟ گاومون دو قلو زاييده...

پ.ن) اين پست تكراري را در اعتراض به برنامه هاي تكراري صدا و سيما نوشتم كه اميدوارم مورد توجه تون قرار گرفته باشه.

۱۵ شهریور ۱۳۸۷

در مجلسي نشسته بوديم ناگهان خري شروع به سخن گفتن كرد و هيچ كس از اين اتفاق تعجب نكرد...
لعنت به خاطره ها...

۱۴ شهریور ۱۳۸۷

ابري نيست...
بادي نيست...
كتايون از هلند هم هيچي ننوشته...


*


مز مزه مي كنه بزنه نزنه مي زنه و اَوت...

۱۳ شهریور ۱۳۸۷

اگه مي خواي بچتو درست تربيت كني نه كتاب روانشناسي بخون نه تربيتي نه هيچ چرند ديگه اي. ففط وقتي داره اسم فاميل بازي مي كنه برو برگرو ازش بگير اگه "اسم" رو نوشته بود مهران "فاميل" را نوشته بود مهراني تا مي خوره بزنش...
نگرانم از آينده يمان...

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

جنگ... انتقام... خطرناك... در افعي.

۷ شهریور ۱۳۸۷

جداً اوني كه تو يك گروه سياسي بي تاثير شروع به فعاليت مي كنه و اسم مستعارش رو مي گذاره " پلنگ زخمي" با خودش چي فكر مي كنه؟ نه واقعاً. خودشو مسخره كرده يا مي خواد منو اذيت كنه؟ نه جدي؟ باز اگه مي گذاشت " پلنگ "مي شد به حساب احمقيش بگذاري . ولي "پلنگ زخمي" يك تركيب وصفي ِ از پيش برنامه ريزي شده است كه نميشه به سادگي از كنارش گذشت.
هم پلنگ... هم زخمي... انصافتو شكر.

۶ شهریور ۱۳۸۷

پسر بچه بال آسيب ديده ي پرنده را با دستمال مي بندد. پرنده سلامتي خود را پيدا مي كند.پس از چند روز مادرش را تصادفاً مي يابد. پرنده به سمت مادر خود اوج مي گيرد.مادر از او استقبال مي كند. در لحظه ي آخر پرنده بر مي گردد و نگاهي به پسر بچه مي كند. براي تشكر سر وصداي مريضي راه مي اندازد...
لعنت به ذهن كليشه پرداز.

۴ شهریور ۱۳۸۷

نمايشنامه ي "پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند"، قسمت اول:
پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند نگاهي به خيابان انداخت. خيابان شلوغ بود. ساعتي گذشت... اكنون خيابان خلوت تر شده بود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند به كنار خيابان آمد. نگاهي به سمت راست خود انداخت و نيز به چپ...هيچكس نبود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند، در خيابان ادرار كرد...لحظه اي گذشت...باز به سمت راست خود و نيز به چپ نگاهي انداخت. هيچكس نبود. اما...
آيا پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند باز هم در خيابان ادرار خواهد كرد؟
منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد...

پ.ن) اين نمايشنامه رو در اعتراض به اين" زندگي ِ ادراري" نوشتم كه اميدوارم مورد توجه تون قرار بگيره.

۳ شهریور ۱۳۸۷

عامل توليد ويروس سرما خوردگي " بچه هاي مدرسه اي" گزارش شد... به جون خودم مي دونستم يك ريگي تو كفش ايناست.

۲ شهریور ۱۳۸۷

دعاي خير پشتش بود و رفت... ماشين از پشت نقش بر زمينش كرد...


*


خارج از كتابم مي آيد؟

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

وقتي سريال با صحنه ي شكستن تخم مرغ در ماهي تابه شروع شد، فهميدم كه عنوانش بايد "مجرد ها" باشه.

۳۰ مرداد ۱۳۸۷

عاشقانه:
اگه تو از پيشم بري من خودمو هول مي كنم.

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

از كودكي... تا به امروز... هنوزهم به مونث بودن خورشيد شك دارم.

۲۸ مرداد ۱۳۸۷

* بعد از ديدن هر سريال ايراني فوراً دوش آب سرد مي گيرم.
* پدرِ مادرم شيرين بودن هندوانه رو دليل بر وجود خدا مي داند.
* هنوز با شروع هر جنگ، توهم وقوع جنگ جهاني سوم وجود دارد.
* بيشتر نوشته ها در حمام به ذهنم مي رسند.
* پدرِ پدرم بعد از وقوع هر جنگ نظرش راجع به وجود خدا تغيير مي كند.
* ديروز پدرِ مادرم در حال خوردن هندوانه خفه شد.
* دو روز قبل، مشاجره ي شديدي در مورد وجود خدا بين پدرِ مادر و پدرِ پدرم پيش آمد.

... ديروز در خانه تنها بودم. وقتي سريال تمام شد، پدرِ مادرم با هندوانه به خانه آمد.

۲۷ مرداد ۱۳۸۷

از خشم خداوند بترسيد و بلرزيد و نابود شويد.

۲۶ مرداد ۱۳۸۷

فرهنگ لغات، قسمت اول:
مرغ و مسما.

۲۲ مرداد ۱۳۸۷

رضا با ميني بوس به تهران رفت.

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

از ديگر مشكلات ما در ايران جك هاي پيك نوروزي مي باشد.

۱۷ مرداد ۱۳۸۷

نمي دونم چه اصراري دارم بچه ها رو بترسونم.

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

و در اين پست مكان، مردكي روي زمين مي لرزد.
مردمان دورش جمع، با خود مي پندارند...
شايد اين مردكِ بر روي زمين، خربزه را به عسل آغشتست.
آنچنان مي لرزد كه تو مي پنداري، نكند چرخش هر سال زمين از او است.
مردكِ روي زمين از ته جان مي لرزد.
مردم اما با خود، همه مي پندارند...
شايد اين مردكِ بر روي زمين، خربزه را به عسل آغشتست.

۱۵ مرداد ۱۳۸۷

به دليل انتقادات زيادي كه از اين پست به عمل آمد حذف گرديد.

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

گفت دوستت دارم... خنديدم... حرفش را پس گرفت...

۱۰ مرداد ۱۳۸۷

يهودي هنگام بلند كردن جعبه يا علي گفث. پرسيدند: پس چرا يا موسي نمي گويي. گفت: مگر موسي حمال است؟
... دعواي سختي در گرفت و كليه ي عناصر داستان كشته شدند.

به وجود اومدن اين دنيا، يك بي دقتي بزرگ بود...

۱ مرداد ۱۳۸۷

وقتي به فلسفه ي به وجود اومدن دنيا فكر مي كنم... پاك گيج مي شم.

۳۰ تیر ۱۳۸۷

منتظرت مي مونم ... حتي اگه پيشم باشي ...

۲۹ تیر ۱۳۸۷

جدي شما مهر صد آفرين رو دفترتون مي زدند خوشحال مي شدين؟

۲۶ تیر ۱۳۸۷

من براي اوقات فراغت تابستان امسال تصميم گرفتم به خودم بيام.

۲۵ تیر ۱۳۸۷

اولين تضاد وقتي در زندگي ام شكل گرفت كه در اولين روزهاي مدرسه با كلاس هاي جبراني روبرو شدم.

۲۳ تیر ۱۳۸۷

روزي كه جوهر روان نويس در پاي برگه ي اعدام خشكيد ولي خودكار بيك به وفور يافت مي شد.

۲۲ تیر ۱۳۸۷

و بالاخره حبيب هم در آهنگ " با غصه خوردن عزيزم درد كسي درمون نشد..." شانس خود را دردرمان زخم هاي روحي امتحان كرد.

۲۱ تیر ۱۳۸۷

انصافاً ورود بازيگران چاق به طنز ايران، برگ زريني بود در تاريخ طنز.

۲۰ تیر ۱۳۸۷

از 15 دختر و پسري كه ترم را با هم شروع كردند؛ 14 نفر دو به دو با هم ازدواج كرده و 1 نفر باقيمانده دپرس شد.

۱۷ تیر ۱۳۸۷

برفتم گل بچينم، گل كم اومد.

۱۵ تیر ۱۳۸۷

و در آن روزگار از داغترين بحث هاي سياسي آن بود كه چرا آقاي داور در تلويزيون رنگارنگ خودش را نشان نمي دهد.

۱۴ تیر ۱۳۸۷

تقريبـاً تمام بازيگرهاي ايراني كه بدون فشار دادن زياد پلكهاشون روي هم بتونن گريه كنند جزو بازيگرهاي خوب به حساب مي آيند.

۱۳ تیر ۱۳۸۷

انصافاً سگا بازي كردن وقتي لذت داره كه يكي از دكمه هاي دسته خراب باشه. يعني اگه دو تا دسته سالم باشه بازي يك حالت لوسي پيدا مي كنه. احتمالاً كسي كه توليد كننده ي دستگاه هاي سگا بوده دسته ها رو طوري تدارك ديده كه بعد از يك مدتي خرابي پيدا كنند. البته خرابي نبايد طوري باشه كه فرد به طور كامل نا اميد بشه. يعني بايد يك جاهايي از كار بيافته و يك جاهايي هم يك دفعه كار كنه. البته بازم فرق مي كنه كه مثلاً دكمه ي " آ" خراب باشه يا " استارت " ...
جدي موضوع خيلي پيچده ايه ديگه بيشتر نمي تونم توضيح بدم.
بوف كور، نماد روشن فكري.

۱۱ تیر ۱۳۸۷

- تو فينال مي بينمت.
- هه... بازي سختي رو پيشرو داريد.
- شما هم همينطور. با سيستم جديدي كه تو زمين پياده مي كنيم، بعيد مي دونم زياد دوام بياريد.
- هه...

( قسم مي خورم دو تا شون بازيكن ذخيره ان)


*


فلاني هم الآن 3 ساله داره با سرما خوردگي دست و پنجه نرم مي كنه.
( بي ربط )

۵ تیر ۱۳۸۷

به مناسبت روز تولدم 11 روز سكوت كردم كه اميدوارم مورد توجه تون قرار گرفته باشه.

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

وقتي براي "هُم سيك " شدن هم خانه اي نبود..
(ايران سال 387 1)

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

خب، بگيد ببينم. هنوزم تلويزيون از اون سريال هايي كه طرف بايد بين خانواده و كارش يكي رو انتخاب كنه مي گذاره يا نه؟

۱۹ خرداد ۱۳۸۷

Magic words

قسمت اول:‌" در مجموع "

بعد از اين كه انتقادات زيادي از فلان ٱرگان به عمل اومد رئيس ٱرگان يك همچين جمله اي گفت:
من همه ي مسائل مطرح شده رو مي پذيرم ولي عملكرد تيم كاري ما در مجموع قابل قبول بود.

۱۷ خرداد ۱۳۸۷

خب دوستان اميدوارم كه تا اينجاي وبلاگ مورد توجه تون قرار گرفته باشه.


*

نظرات و ايميل هاي زيادي اومده. كتايون از هلند برامون نوشته وبلاگ خيلي خوبي داريد ولي اگه يك مدت ننويسي هم بد نيست...

۱۳ خرداد ۱۳۸۷

گزارشگر فوتبال.. مجری برنامه های ورزشی.. گزارشگر کشتی.. گزارشگر کاراته.. گزارشگر تکواندو.. تحلیل گر فوتبال.. تحلیل گر کشتی.. مجری مردان آهنین ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یعنی کی می تونه باشه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگه اگه بگم" رضا جاودانی" که لوس می شه..

(با استفاده ای جزئی از آرایه ی اغراق)

۱۱ خرداد ۱۳۸۷


مثله یک فرشته وایساده بود اونجا. بالاخره یک روزی باید حرفم را بهش می زدم. زل زده بود به پایین و داشت از اون بالا شهر را نگاه می کرد. رفتم کنارش وایسادم و آهسته گفتم: از این بالا همه چیز کوچک به نظر می آید این طور نیست؟ ولی اون چیزی نگفت. حتی برنگشت من رو نگاه کنه. با صدای بلند تر گفتم: از این بالا آدم ها خیلی کوچک به نظر می آیند مگه نه؟ مثل این بود که دلش نمی اومد سکوت را بشکنه یا شاید هم از یک چیزی ناراحت بود. احساس کردم از این حرفم خوشش نیومده. گفتم: می دونی بعضی موقع ها که دلم می گیره می یام اینجا و با خودم درد و دل می کنم. آخه اینجا به آدم یک آرامش خاصی می ده... ولی اون همینطور سکوت کرده بود و روبرو را نگاه می کرد..

" خاطرات من، دخترک و هندز فیری"

۱۰ خرداد ۱۳۸۷

هومو هابیلیوس ها ... هومو قابیلیوس ها ... هومو سیپین ها ...
" تلفیق نظریه ی تکامل داروین و دین "

۸ خرداد ۱۳۸۷

- استاد با توجه به صحبت هایی که شما کردید من این طور استنباط می کنم که فرهنگ ارتباط مستقیم با اقتصاد داره و درواقع با ترویج کتاب خوانی بین توده ی مردم و متعاقب اون کنار رفتن خرافات و پیشرفت علم، اقتصاد هم از طریق رشد کارگا ه ها و کارخانه ها تقویت می شود و اون وقت می شود نوید یک مملکت آباد را داد. اینطور نیست؟
- قبل از این که سوال شما را جواب بدم یک سوالی ازتون داشتم. شما چرا فقط تو کلاس های مختلط نظرمی دید؟
- ...
اون شش نفری که با هم قرار گذاشتند صبح یک روز سرد زمستانی برند کوه، خسته و له و داغون به خونه برگشتند و بدترین روز زندگیشون رو تو اون سرما سپری کردند. ولی بازم هفته ی دیگه همون موقع با هم قرار کوه گذاشتند.. آخه اونا آدم های پایه ای بودند.. پایه ..

۷ خرداد ۱۳۸۷

۴ خرداد ۱۳۸۷

شیر آب، پشت چند تا میله ساخته شده بود. ولی فقط همین نبود. شیر آب طوری تعبیه شده بود که از دور که نگاش می کردی فکر می کردی میتونی ازش آب بخوری ولی وقتی جلو می رفتی با اون میله ها برخورد می کردی. ولی فقط همین نبود. شیر آب طوری تعبیه شده بود که وقتی دستت رو از پشت میله ها جلو می بردی که آب کف دستت جمع بشه، سریع نا امیدت نمی کرد. یعنی می تونستی یکم آب کف دستت جمع کنی ولی موقع برگردوندن دستت از لابلای میله ها واز طرف دیگرکشیده شدن دستت رو سیمانی که پایینش بود، تمام آب بدون کم و کاست از دستت خارج می شد و بدون اغراق دستت هنگام خروج، از موقع ورود به میله ها هم خشک تر می شد. ولی کار در همین جا تمام نمی شد. از کشییده شدن دستت روی اون سیمان ها، زخمی پشت دستت ایجاد می شد که هم زخم جسمی بود و هم زخم روحی..
( ایران سال 1387)

۱ خرداد ۱۳۸۷

حاجی بی بی و حاجی بابا خیلی همدیگرو دوست داشتند..

حاجی بابا از حاجی بی بی پیرتر بود. اون قدر پیر بود که هیچ وقت تنهایی نمی تونست بره جایی..

گوش حاجی بی بی خیلی ضعیف بود، وضعیت چشم های حاجی بابا هم تعریفی نداشت..

یک روز حاجی بی بی و حاجی بابا از شیراز رفتند تهران..

دنبال یک آدرس دور تو تهران می گشتند..

پول تاکسی که نداشتند، به ناچار سوار اتوبوس شدند..

حاجی بابا جلو ، حاجی بی بی عقب..

حاجی بابا از اون جلو به سختی حاجی بی بی رو می دید ..

صداش می کرد که مطمئن شه حاجی بی بی همونه که داره نگاش می کنه..

ولی حاجی بی بی که چیزی نمی شنید..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..

اتوبوس شلوغ تر شد..

حاجی بابا دلش لرزید که حاجی بی بی رو گم کنه.. حاجی بی بی هم همینطور..

حاجی بابا خواست از جاش بلند شه بره جلو دنبال حاج بی بی..

ولی رد شدن از میله هایی که بین اتوبوس کشیده بودن واسش خیلی سخت بود..دوباره نشست..

حاجی بی بی هم تو اون شلوغی چشمش دنبال حاجی بابا بود.. دیگه می خواست جیغ بزنه..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..

ایستگاه آخرشد.. حاجی بابا پیاده شد ولی حاجی بی بی اشتباهی چند تا ایستگاه قبل پیاده شده بود..

همدیگرو گم کرده بودند.. حاجی بی بی واسش همه چی تموم شده بود..

حاجی بابا هم همینطور..

دیگه هیچ وقت همدیگرو پیدا نکردند..

زخم عمیقی واسه همیشه تو دل حاجی بی بی موند..

تو دل حاجی بابا هم همینطور..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
اجازه دارم با شهرستانی های عزیز شوخی کنم؟

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

رنج بی حساب

ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب

عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهی برون آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خواب

این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه اشان به غیر"منم" تحفه ای میاب

ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب

دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده، گفتار ناصواب
.Not at my desk
سطح مسابقات چطور بود؟
سطح مسابقات خیلی عالی بود . امسال حریف های قرقیز، اُزبک ومجارهم شرکت داشتنند و ...
...
سطح آمادگی بچه ها چطور هست؟
خوشبختانه بچه ها از آمادگی خوبی برخوردارند. بچه های شهرستانی هم دارند پا به پای بچه های دیگه کار می کنند...
...
امسال مسابقات شنا چطور بود؟
خیلی عالی بود و بچه ها نتیجه ی تلاش این یک سال اخیر خودشون را گرفتند... فقط یک خواهشی داشتیم از مسـﺌولین اگه میشه این استخر ما رو سر پوشیده بکنند...
...
گرد همایی تمدن یزد چطور بود؟
والا گرد همایی خیلی خوب و سطح بالا بود. حتی من شنیدم یک نفر از ایتالیا هم در این گرد همایی شرکت کرده ...
( ایران، سال 1387)

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

دوستان اسم ایران را دارن از روی نقشه ی گوگل حذف می کنند فوراً به سایت زیر مراجعه کنید:
www.emza.com
ببینم چی کار می کنید ها...

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

شوخی های ناسیونالیستی قسمت اول:

مجید جان اون خلیج فارسه، خلیج فارس...

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

برای نگه داشتن چهارمین گوشه ی پشه بندم از کتاب شاهنامه استفاده کردم.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

- این دختره خیلی با جنبه است. الان یک ساله تمامه که من می شناسمش هیچ وقت پیله نشده که بخواد هی زنگ بزنه و اس ام اس بده و...
- همون که بهش پیشنهاد دادی قبول نکرد؟
- اِاِاِ... تو از کجا میدونی؟
-...

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

پسرم برو دو تا چایی بریز بیار یک کار خیلی مهم باهات دارم...

( بعد از صرف چای)
پدر- پسرم تو فکر میکنی جورج بوش کیه؟ نه واقعاً فکر میکنی کیه؟
پسر- سکوت.
پدر- اونم یک آدمیه مثل من و تو. منتهی تلاش کرده زحمت کشیده رسیده به اینجا. خب دیگه برای امشب کافیه برو بخواب که فردا صبح کلی کار داری.
پسر- سکوت معنی دار.
پایان.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

دوست عزیز

زندان های ایران فاقد آب سرد کن می باشند لطفاً از آن اصطلاح لعنتی دیگر استفاده نفرمایید.

با تشکر نویسنده ی پست های قلا.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

تو که 3 تا می خوری تا حالا هیچ با خودت فکر کردی اگه بازی با همین نتیجه به پایان برسه از گردونه ی رقابت ها حذف می شی؟

" تمشاگران منطقی "

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

الف لام میم.
عشق رو گرفته تفرقه...
واسه بالای صفحه ی 360 چطوره؟

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

مستند

یک برگ کاغذ انداختم تو سطل آشغال دو تا از زیرش افتاد زمین.

۲۷ فروردین ۱۳۸۷

- آقا و ضعیت دختر مختر چطوره؟
- دختر مختر؟
- آره دیگه بابا. چیزی تو دست و بالت هست یا نه.
- نه... نه... زیاد تو این حرفه دستی ندارم.
- آقا از من می شنوی از جوونیت استفاده کن. اگه از دست بره بعد پشیمون میشی. ببین کی بهت گفتم.
- یعنی استفاده از جوونی فقط همینه که شما می گید؟
- دیگه ما خوشیم به همین چیزا دیگه... پس تو چیکار میکنی روزاتو؟ تفریحت چیه؟
- بیدار میشم، فکر میکنم، می خوابم، می خونم، فکر میکنم، بیدار تر میشم، می جنگم... آهنگ هم گاهی گوش می کنم. البته بدون کلام.
- حالا شما که انقدر کتاب می خونی کجا را گرفتی؟
- مگه قراره جایی را بگیرم؟ اونایی که جایی را گرفتند هیتلر و پینوشه بودن...
- آره خب... حالا شما مخالفتت با دختر و این چیزا چیه؟
- مخالفتی ندارم. فقط تو ذهنت یک فرقی بین دختر و توالت قائل شو. دو تا شو یک وسیله ی رفع احتیاج نبین.
- اینطورام که شما فکر می کنید نیست... حالا چه کتابایی می خونی؟
- چه فرقی می کنه واست؟ تاریخی.
- تاریخ که هر چی بوده گذشته. واسه ی من این چیزا مهم نیست.
- آره . واسه ی تو به غیر از دختر، غذا و آروغ بعدش هم مهمه...
- ...


۲۶ فروردین ۱۳۸۷

دیشب... حدود ساعت سه و نیم بود که فهمیدم خواب نما شدم.
این پست را در اعتراض به واژه ی ننگین" خواب نما" نوشتم که امیدوارم مورد توجهتون قرار گرفته باشه.

۲۵ فروردین ۱۳۸۷

- پسرم برو دو تا چایی وردار بیار می خوام امشب درباره ی یک موضوع خیلی مهمی باهات صحبت کنم...
- ...

همین جمله ی به ظاهر ساده نکات به نسبه عمیقی داره که بر حسب وظیفه به چند مورد گذرا اشاره می کنم:
نکته ی اول: از حالت جمله بر می آید که پدر صد در صد داره دروغ میگه و با وجودی که هیچ حرفی برای گفتن نداره فقط برای خوردن یک چایی لعنتی به هر پستی تن در میده.
نکته ی دوم: وقتی پسر چایی را می آره پدر به اجبار باید یک مقوله ی ساختگی را به بچه تحویل بده( مثلاً اینکه یک چند مدته که درسهات ضعیف شده و یا امروز با مدیر مدرسه ات صحبت کردم اصلاً ازت راضی نبود و یا مادرت دستاش ضعیف شده باید از این به بعد تو کار های خونه بهش کمک کنی و ...) که دروغ دوم را به ارمغان می آره و به مراتب بر کثیفی ماجرا اضافه می کنه.
نکته ی سوم: بچه هنگام ریختن چایی به هزار و یک مسئله فکر می کنه و بی صبرانه در انتظار اینه که ببینه پدرش چی می خواهد بهش بگه در حالی که پسر خام، بی خبر از همه جا نمی دونه که پدر حیله گر چه نقشه ی شومی براش کشیده و ... و اگر به دیده ی انصاف بنگرید جز کلاه بر داری عاطفی اسم دیگه ای نمی شه رو این کار گذاشت.
نکته ی چهارم : اگر این دفعه ی دومی باشه که پدر از این حربه برای نوشیدن یک فنجان چای استفاده می کنه باید اعتراف کرد که بچه ی بسیار الدنگی بوده که برای بار دوم هم گول حربه ی ابتدایی و کثیف پدر شیادش را خورده.
نکته ی پنجم : اگر در جمله ی اصلی نیک بنگرید متوجه کار برد رندانه ی کلمه ی "خیلی" می شوید. بدین مفهوم که پدر می توانست بدون به کاربردن این کلمه هم به هدف پستش که همون در گلو ریختن چایی باشه برسه ولی به کار بردن این کلمه به مثابه ی اصرار و پا فشاری بر گناه و یا یک نوع لذت بردن از فریب پسر بچه می باشد و احتمالاً بعد از رفتن پسر بچه نیشخندی از سر رضایت بر لبانش نقش می بندد. این نشون میده که پدر علاوه بر این که یک شیاد بزرگ می باشد یک بیمار روحی خطرناک هم هست که از آزار دیگران لذت کافی را می برد.
نکته ی ششم: از ظاهر قضیه چنین بر می آید که این جانی حیله توز یک چایی را برای خودش و چایی دیگر را برای پسر بچه می خواهد ولی از چنین انسان فریبکار و پریشان ذهنی بسیار بعید می نماید که هر دو چایی را برای خود نخواسته باشد که در این مورد قضاوت را به عهده ی خوانند گان فکور وا می نهم ...

پ.ن) امیدوارم به نکته ی محوری داستان توجه کرده باشید.

۲۳ فروردین ۱۳۸۷

گویند شیخ محمود الدین نجفی راد معروف به کاشف الاسرار و الحکمه شبی در عالم مکاشفه و مراقبه در وادی توحید که از تحدید خارج می باشد؛ رباعی دل انگیزی به خاطرش افتاد که با بد شانسی آن را از یاد برد.
اگر تمام دانشمندان جهان جمع شوند و بخواهند وبلاگی مانند وبلاگ " قلا " بیاورید؛ به خداوندی خدا نخواهند توانست حتی پستی مانند پست های آن بنویسند.

۲۱ فروردین ۱۳۸۷

به تخت جمشید خوش آمدید.
توجه:
1 - حجاب خود را رعایت فرمایید .
2- نماز خانه داخل موزه؛ ضلع غربی کاخ آپادانا.
3- ساندویچی " برادران سمبوسه فروش و شرکا" ضلع شرقی مقبره ی اردشیر دوم.
4- در صورت امکان از دست زدن به آثار تاریخی خودداری کنید.
پ.ن) چکیده ی علت بدبختی ما.

۳۰ بهمن ۱۳۸۶

فرق سگا و سوپر سگا: سوپر سگا علاوه بر اينكه دسته هاي بهتري داره، 100 و خورده اي بازي هم رو حافظه ي خودش داره.
"نويسنده ي پست هاي قلا، 21ساله"

۲۹ بهمن ۱۳۸۶

آقاي الف از خانم "ب" خوشش مي آيد. خانم "ب" ازآقاي "پ" خوشش مي آيد. آقاي "پ" از خانم "ت" خوشش مي آيد….
خانم "ح" از آقاي "خ" خوشش مي آيد و در نهايت خود آقاي "خ" از آقاي "الف" خوشش مي آيد.
" چرخه ي مسموم"

۲۶ بهمن ۱۳۸۶

زن به ظاهر زيبا روي، روبرو را نگاه كرد و چند جمله اي گفت. سپس زن به ظاهر زيبا روي سمت چپ را نگاه كرد و چند جمله اي گفت. زن به ظاهر زيبا روي سمت راست را نگاه كرد و به صحبت كردن ادامه داد. باز زن به ظاهر زيبا روي روبرو را نگاه كرد و ...
( شرح اجراي يك مجري ِ به ظاهر زيبا روي )

۲۵ بهمن ۱۳۸۶

روز ولنتاين را با روز ملي شدن صنعت نفت مقايسه كنيد.
( وجدان درد)

۲۴ بهمن ۱۳۸۶

يك روز داشتم با توپ آبي رنگم تو خونه فوتبال بازي مي كردم كه يكدفعه پدربزرگ توپ را از جلوم برداشت و با صدايي كه از هميشه كلفت تر به نظر مي رسيد گفت: پسرم اين توپي كه داري باهاش بازي مي كني مانند كره ي زمين مي مونه. گردش اين توپ به دور خودش مثل گردش كره ي زمين... جلمه اش رو قطع كردم و گفتم: لعنت به توپ، لعنت به كره ي زمين و لعنت به نظام آفرينش. توپ را بده دارم فوتبال بازي مي كنم...

۲۳ بهمن ۱۳۸۶

مرد زشت روي اول: آقا اين خط هم واسه ما دردسر شده. با اين يكي ميري بيرون، اون يكي زنگ مي زنه. اون يكي را مي خواي درستش كني اين يكي ناراحت مي شود.
مرد زشت روي دوم: عجب، پس دخترا به شما هم گير دادند...
قانون چهارم: هرگاه چند بلوز را روي هم بپوشيد، بلوزي از همه بلند تر است كه نمي خواهيد پيدا شود.

۲۰ بهمن ۱۳۸۶

آب قند براي فشار خون خوبه ، براي سكته خوبه، براي كمر درد خوبه، براي سرطان خون خوبه...
‌‌[ منطق سريالي 3 ]

۱۹ بهمن ۱۳۸۶

سفري طولاني در پيش بود. هواي بابل آن روز بسيار گرم و طاقت فرسا بود و " همئون " تك و تنها در وسط آن بيابان خشك حركت مي كرد. ناگهان همئون از حركت باز ايستاد. بقچه اي را كه بر دوش داشت به دقت بر زمين گذاشت و مجسمه ي مردوخ رابا احتياط بيرون آورد. اين مجسمه ي كوچك مردوخ را پدر همئون از روي مجسمه ي اصلي مردوخ ِ بزرگ ساخته بود و به او داده بود تا در شرايط دشوار از آن كمك بگيرد. همئون نگاهي به اطراف انداخت. در اين انديشه بود كه چگونه خود را ازاين صحراي خشك نجات دهد. مجسمه ي مردوخ را جلوي خود قرار داد و سه قدم به عقب آمد. دستانش را به نشانه ي دعا به موازات يكديگر به سمت مردوخ دراز كرد و آهسته چشمانش را بست. لحظه اي گذشت. ناگهان صدايي از جانب مردوخ در ذهن همئون شنيده شد. " هان تامان استيمان ". به اين معني كه به سمت تپه هاي كوتاه حركت كن. همئون به تندي چشمانش را باز كرد و دور تا دور خود را به دقت نگاه كرد. تپه هاي كوتاه درست در پشت سر او واقع شده بودند. همئون مردوخ را دوباره با احتياط در بقچه قرار داد وبا آرامشي خاص، در خلاف جهت حركت قبلي اش به حركت در آمد. تپه هاي كوتاه از دور ديده مي شدند. گام هاي همئون هماهنگ و استوار بودند و هر لحظه بر سرعت برداشتن قدم ها افزوده مي شد. كم كم شروع به دويدن كرد ولحظه اي بعد خود را بر روي اولين تپه ي كوتاه ديد. باز به اطرف خود نگاه كرد. بقچه را پايين گذاشت واعمالي كه چندي پيش انجام داده بود را تكرار كرد. در لحظه اي كه دستانش را به طرف مردوخ دراز كرده بود و تمام وجودش آماده ي دريافت كمك بود، ندايي از جانب مردوخ در خاطرش تداعي شد. " هان هامان داردامان ". در درختچه هاي گزنده پيشروي كن. لبخندي بر لبان همئون نقش بست. بقچه را برداشت و به طرف خارچه هاي گزنده حركت كرد. وقتي به اولين درختچه ها رسيد دريافت كه پيشروي در آن ها براي او بسيار دشوار مي باشد ولي او با قدرت ايما ن خود به مردوخ، لحظه اي از حركت باز نمي ايستاد و شجاعانه در ميان انبوه خارچه ها حركت مي كرد. هرچه به جلوتر مي رفت بر تعداد درختچه ها افزوده مي شد و پيشروي را دشوارتر مي كرد. خون از پاهاي همئون به سرعت جاري مي شد و بر تمام نقاط بدنش زخم هاي خار ديده مي شد. بالاخره يك حركت تند همئون به طرف جلو باعث شد كه در برخورد با درختچه اي بزرگ نقش بر زمين شود و بقچه از دستش رها شد. مجسمه ي مردوخ در برخورد با زمين خشك صحرا چند تكه شد. بدن خون آلود همئون با ريگ هاي داغ صحرا آشنا شده بود و توان بر خواستن از زمين را نداشت. او در فكر وقوع معجزه اي از جانب خدايش، مردوخ بزرگ بود . ناخودآگاه لحظه اي كه مجسمه كوچك مردوخ را از پدرش مي گرفت در خاطرش مجسم شد و يقين پيدا كرد كه خداي او هميشه و همه جا ياور او خواهد بود. در همين افكار بود كه عقربي نسبتاً بزرگ قبل از ورود به خانه ي زير زميني اش، كار او را يكسره كرد.

۱۸ بهمن ۱۳۸۶

هزاره اي كه گذشت ورشكسته ترين هزاره ي ايرانيان بود كه با شاهنامه ي فردوسي آغاز و با گزارش هاي " كوتي " به پايان رسيد.
خياباني هم ديگه خسته كننده شد، "كوتي" را بچسب.

۱۷ بهمن ۱۳۸۶


تعريف " پاورقي ": وقتي معلم بخواهد سوال را بسيار نكته اي مطرح كند از اطلاعات موجود در آن استفاده مي كند.
بازم برو بچه رو بفرست مدرسه...

۱۶ بهمن ۱۳۸۶

حد اقل به حرمت اون همه داستان هايي كه راجع به ليز خوردن رو پوست موز نوشتند، دقيقاً پوست موز از ماشينت ننداز بيرون. يك چيز ديگه بنداز. چميدونم پوست تخمه اي، چيزي...

۱۴ بهمن ۱۳۸۶

پوچستان، قسمت چهارم:
- سلام
- سلام
- به نطرت اونايي كه مي گويند بايد نيمه ي پر ليوان را ببينيم چه جور آدمايي اند؟
- فكر كنم سطحي نگر باشند. چون نيمه ي پر ليوان پايين تره.
- راست ميگي.
- امروز يك بازي جديد ياد گرفتم.
- بگو.
- چهار بار پشت سر هم بنويس " قوري گل قرمزي ".
- قوري گل قرمزي، قوري گل قرمزي، گوري قل قرمزي، گوريق قل گرمزي ...
- باختي.
- آره.
- يك بازي هم من ياد گرفتم بگم؟
- نه اون باشه واسه فردامون.
- باشه. پس تا فردا همين بازي رو ادامه بديم؟
- بديم ...

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

بد ترين مرگ اونه كه پات بره رو پوست موز، ليز بخوري و سرت بخوره گوشه ي جدول ولي نميري.

تو فكر يك سقفم كه رو ريختنش بشود حساب كرد.

اينم دو تا جمله ي بي مزه از نويسنده ي پست هاي " قلا ".

۱۲ بهمن ۱۳۸۶

اصلاً فكرش را نمي‌كردم...
باور كردنش سخت بود...
بعد از اون همه سال...
اون همه انتظار...
اشتباه نكرده بودم. علي‌غول‌كُش خودمون بود. بالاخره پيداش كردم و همه‌ي رمزهاي سگا را ازش گرفتم.
از اون روز بود كه زندگي من وارد يك مرحله‌ي جديد شد.

۱۱ بهمن ۱۳۸۶

بازيگر موقع گفتن حساس ترين جمله ي فيلم نامه داشت سيب پوست مي كند.
يك روش ظريف و حرفه اي واسه طبيعي جلوه دادن سريال كه انصافاً باعث مي شود آب تو دل بيننده تكون نخوره.

۹ بهمن ۱۳۸۶

دوستان دارم يك مكتب جديد تاسيس مي كنم كه اين مكتب بر اين 6 اصل استوار است.
1- انسان هاي بد بخت بايد بد بخت تر شوند.
2- پير مرد ها و پير زن ها بايد در دريا انداخته شوند تا كوسه آنها را ببرد.
3- باباي تمامي مدرسه ها بايد بدون دليل به خاك سياه نشانده شوند.
4- هر كس از عروسك هاي دارا و سارا خريداري كند از من نيست.
5- هر فرد عضو اين مكتب بايد حداقل هفته اي يك بار حس كنجكاوي يك بچه ي زير 10 سال را برانگيزد.
افرادي كه خواهان عضويت در اين مكتب مي باشند آمادگي خود را از طريق همين وبلاگ اعلام نمايند.
در ضمن اصل ششم به صورت حضوري به اعضاي ثابت مكتب گفته خواهد شد.
_ تو صحبت هايي كه با پدر و مادرتون داشتم متوجه شدم كه خيلي انسان هاي روشن فكر و باشعوري بودن و من واقعاً ارادت خاصي نسيت بهشون پيدا كردم.
_ خيلي ممنون.
_ راستش از وقتي خودتون را هم ديدم... با من ازدواج مي كنيد؟

" داستان يك روش كثيف و غير مستقيم "

۸ بهمن ۱۳۸۶

چين هاي كه در فاصله ي بين آرنج تا مچ دستم وجود دارند، من را ياد چيز خاصي نمي اندازند.
حتي با ديدن مو هاي كوتاه و بلند روي دستم هم يادم به چيزي نمي افته.
بوييدن يك گل زيبا هيچ احساس جالبي در من به وجود نمي آره.
حتي راجع به ديدن عكس ماه در آب يا تماشاي منظره ي غروب هم نظري ندارم.
واي كه چقدربعضي موقع ها اين نعمت ها خسته كننده مي شوند...

۴ بهمن ۱۳۸۶

بلند شدن واسه پیرمر دها تو اتوبوس یا حتی عبور دادن افراد نا بینا از خیابان دیگه اون بازتاب قبلی را نداره.
باید به فکر یک جلب توجه جدید باشم.
پوچستان، قسمت سوم:
سلام.
سلام.
به نظرت همه ی اونایی که تو خیابان می دوند عجله دارن؟
نه بعضی ها شون واسه جلب توجه می دوند.
من هم همین فکر را می کنم.
چه خبرا؟
دیروز یک دختره ای بهم گفت من هر جای تهران که باشم وقتی برج میلاد را می بینم احسا س آرامش می کنم، من هم بهش خندیدم.
آفرین.
تو این هفته چند نفر بهت زنگ زدن؟
هیچکس.
من هم همینطور.
به نظرت ما آدم های منفوری هستیم؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
بیا بریم یک بچه را از دور به هم نشون بدیم طوری که فکر کنه داریم راجع به اون حرف می زنیم و حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزیم.
چرا می خوای حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزی؟
شاید چون بیمار روحی هستم. مگه نه؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
...

۳ بهمن ۱۳۸۶

پسر بچه نگران بود . او به دلیل مشکلی که برایش به وجود آمده بود نتوانسته بود درس آن روز را آماده کند. قرار بود معلم از یک نفر درس جلسه ی گذشته را بپرسد. آیا معلم اسم او را می خواند؟ پسر بچه از خدا خواست که معلم اسم او را نخواند و و با خود گفت که اگر چنین شود برای دفعه ی بعد حتماً آماده در سر کلاس حاضر خواهد شد. صدای معلم بلند شد. پسر بچه عمیقاً در دل خوشحال شد زیرا اسم او خوانده نشده بود و او از خدای خود تشکر کرد.
.
.
.

پسر بچه نگران بود . او به دلیل مشکلی که برایش به وجود آمده بود نتوانسته بود درس آن روز را آماده کند. قرار بود معلم از یک نفر درس جلسه ی گذشته را بپرسد. آیا معلم اسم او را می خواند؟ پسر بچه از خدا خواست که معلم اسم او را نخواند و و با خود گفت که اگر چنین شود برای دفعه ی بعد حتماً آماده در سر کلاس حاضر می شود. صدای معلم بلند شد. اندوه و ترس سراپای وجود پسر بچه را فرا گرفت زیرا معلم اسم او را خوانده بود ولی او نمی توانست از خدای خود ناراضی باشد زیرا از بچگی به عدالت خداوند آگاه بود. بنابراین به اجبار مشکل را در خود دید و بی اختیار شروع به گریستن کرد.

۳۰ دی ۱۳۸۶

خب مسلماً همیشه اونی که گل می خورد دوست نداشت صحنه ی آهستش پخش بشه و همیشه سر این قضیه دعوا بود.
یادتون که نرفته؟

۲۷ دی ۱۳۸۶

1- پوشه.
2- صف صبح گاهی.
3- روزنامه دیواری.
4- جشن ها و عزا ها.
5- تهدید ها و ضمانت ها.
( بدون شرح )

۲۶ دی ۱۳۸۶

داستان کوتاه

پسر بچه لک لک را در دست گرفت. آه... چقدر لک لک سردش شده بود. پسر بچه می دانست که اگر لک لک را به مکان گرمی نرساند از سرما خواهد مرد. پسر بچه به اطراف خود نگاهی انداخت. دورتا دور او پوشانده شده بود از برف. دستان کوچک و یخ زده ی پسر بچه به دور گردن لک لک آویخته شده بود. پسر بچه باز نگاهی به اطراف انداخت ولی این کار او فقط اتلاف وقت بود. چون چند لحظه پیش هم این کار را انجام داده بود. ناگهان حسی از درون به پسر بچه گفت که به لک لک بگو : " پرواز کن". پسر بچه مصمم بود. لک لک را بر روی دستان خود رو به آسمان قرار داد و فریاد زد: پرواز کن. پرواز کن. پروار کن... صدای پسر بچه هر لحظه بلند تر می شد و پژواک صدای او درکوه های اطراف، چنین می نمود که گویی یک لشکر هزار نفری فریاد می زنند. انگار که کوه ها و درختان وآب ها و تمام کائنات نیز هم صدای پسر بچه بودند و می خواستند فریاد بزنند: پرواز کن. باد نیز به نشانه ی موافقت با پرواز لک لک به حر کت در آمد و هر لحظه بر سرعت وزش خود می افزود و همین باد بود که باعث شد لک لک از دست پسر بچه رها شده و بر زمین بیفتد... لک لک پس از اینکه مسافتی برروی یخ ها کشیده شد، جانش را از دست داد.

۲۵ دی ۱۳۸۶

خب دوستان ساعت ده ونیم شامگاه هست و احتمالاً شما الان در کانون گرم خانواده نشستید و وبلاگ مورد علاقه ی خودتون را دنبال می کنید...
*
کتایون از هلند تشکر کرده ازوبلاگ خوبم و نوشته از وقتی که پست من را راجع به عروسک های دارا وسارا خونده دیگه هیچ وقت از این عروسک ها استفاده نمی کنه...
من در تنهایی خود خنده ها کردم به ستون های غیبی که آسمان بر آن ها استوار است.

۲۲ دی ۱۳۸۶

بعضی از اسباب بازی ها هستند که جلوی پیشرفت مغزی بچه را می گیرند و خلاقیت را از بچه سلب می کنند. مثل عروسک های دارا و سارا که هیچ ویژگی خاصی ندارند و بیشتر باعث می شوند که بچه حوصلش سر بره. دو تا جسم جامد خشک زشت بی تحرک ... خلاصه دیگه می خوام گیر بدم به عروسک های دارا و سارا.

کت و شلوارم را که پوشیدم عکس منچستر یونایتد هم که پشتم هست و ...
آقا عکس را بگیر.

*

ولی خداییش اگه دست من بود حد اقل یکی از جایزه های بزرگ جهانی رو می دادم به اون سه تایی که با عمو قناد برنامه اجرا می کنند...
(بی ربط)


۱۹ دی ۱۳۸۶

بابا ادب دارد.
مامان ادب ندارد.
به جای اینکه همش جمله های سالم و صحیح تحویل بچه بدین باید از همون اول با جمله های چرت آشناش کنید که پس فردا که بزرگ شد در مواجه با جمله های پوکی که تو جامعه رد و بدل می شود ضربه نخوره. این پیشنهاد من در جوامع پیشرفته ی آینده به کار گرفته می شود. حالا ببینید کی گفتم.
مثال های دیگر:
احمد فقیر است.
سارا غنی است.
کتایون شرف دارد.
هاشم شرف ندارد.
کبری پوچ گرا شد.
سیمین پوچ گرا نشد.
...

۱۶ دی ۱۳۸۶

پوچستان، قسمت دوم:
- سلام
- سلام
- از دیروز خسته تر به نظر می آی.
- ممنون
- بیا بحث های کلیشه ای.
- باشه
- آب و هوا امروز چطور بود؟
- تعریفی نداشت. چه خبرا؟
- امن وامان. پدر هنوز مشغولن؟
- نمی دونم ...
- نه دیگه بحث های کلیشه ای هم بی مزه شده. چی کار کنیم؟
- بیا من یک ژله تو یخچال دارم بخوریم.
- اون را که دیروز با هم نصف کردیم.
- راست میگی. پس بیا یریم یه راننده ی مترو بخندیم.
- الآن مترو تعطیله اگه باز بود که خودم می گفتم.
- پس بیا همون بحث های کلیشه ای.
- باشه.
- پس گفتی پدرهنوز مشغولن؟
- بله یک زمینی داره فعلاً سرش گرمه.
- ...
اون تسبیح قدیمی پدربزرگ داخل گنچه، کنج اتاق....
عطر یاس های جا نماز مادر بزرگ...
یاد جمع شدن خانواده دور هم در روز عید قربان...
.
.
.
.
اون تسبیح پوسیده و زشت پدر بزرگ داخل گنچه، وسط اتاق...
بوی گند عرق جا نماز مادر بزرگ...
یاد جمع شدن خانواده دور هم در عید کشتار قربان...

۱۵ دی ۱۳۸۶

و همانا در " قلا " نشانه هایی است برای آنان که بیندیشند...

۱۴ دی ۱۳۸۶

هر چی فکر کردم دیدم " دو تا پات تو چکمه " اصلاً چیز بدی نیست. هست؟

۱۳ دی ۱۳۸۶

پیاده شدن یک دختر جوان از ماشینی در سمت چپ/راست پیاده رو می تواند گردن شش پسر جوان را به سمت چپ/ راست پیاده رو منحرف کند.
آخرین نتیجه گیری من طی پیاده روی در پیاده رو های تهران.

۱۰ دی ۱۳۸۶

و خداوند اقوام را یکی پس از دیکری به هلاکت رسانید تا سرمشقی شود برای دیگر اقوامی که قرار است به هلاکت رسند.
و همانا خداوند شما مهربان و بخشنده است...

۹ دی ۱۳۸۶

ببین من خیلی دوست دارم ولی هیچ احساسی وسط نیست ...
(سعی نکنید خودتون را به اون راه بزنید. منظورم را خوب می فهمید)
دوستان عذر من را بپذیرید از اینکه یک مدت نتونستم پست بگذارم. کارت اینترنتم تمام شده بود.
*
نظرات و ایمیل های زیادی اومده. کتایون از هلند برام نوشته که وبلاگ خیلی خوبی داری فقط اگه میشه قسمت تصاویر بلاگ را بیشتر کنید.

۲۴ آذر ۱۳۸۶

پانزدهم بهمن ماه...
هفدهم بهمن ماه...
بيستم بهمن ماه ...
بيست و دوم بهمن ...
آمدم سر قرار نبودي.
واقعاً نعمات خداوند كه ميگن همين ها هستا...
" پير مرد هفتاد ساله در حال خوردن شليل"

۲۳ آذر ۱۳۸۶


ديگه واقعاً غير قابل تحمل شده بود. كار به جايي رسيده بود كه تصميم گرفتم به جاي اينكه به تخت بخت تكيه كنم، رخت بر تخته ي واپسين نهم. براي اين كار دوئل را انتخاب كرده بودم كه به نظر بهترين روش مي اومد. ولي بنا به قوائد بازي دوئل لا اقل به دو نفر احتياج بود وانجام اين كار به تنهايي غير ممكن به نظر ميرسيد... بعد از مدت ها بالاخره از خونه زدم بيرون. گيج و سردرگم حركت ميكردم و بيشتر جهت حركتم را صداي باد تعيين ميكرد. اولين باري كه درست چشمم رو باز كردم كنار يك نيمكت بودم. نشستم و به محوطه ي اطراف كه به نظر پارك ميرسيد نگاه كردم. پشت سرم مردي لاغر اندام طوري روي چمن ها خوابيده بود كه بعيد به نظر ميرسيد دوباره بتونه چشم هاش رو باز كنه. حركت آهسته ي دستش من رو ياد آخرين حركات دست عموي خودم ميانداخت كه ضربه مغزي شده بود و اين حركاتش در ذهن ما به نظر علائم حيات مي اومد. روبروم دو تا پير زن نشسته بودن كه از لحن حرف زدنشون ميشد فهميد كه مهمترين موضوع بحثشون بايد راجع به نيومدن قبض برق يا گرون شدن پودر لباسشويي باشه. چند متر جلوتر دو تا پسر نوجوان با گام هاي محكم وهدف دار به فاصله ي ده متري از يك دختر جوان راه مي رفتند. احساس كردم از آخرين باري كه از خونه بيرون اومده بودم هيچ چيز عوض نشده بود به غير از چند تا چيز جرئي مثل مكان خوابيدن مرد لاغر اندام يا فاصله ي حركت بين دختر و پسرهاي نوجوان ... با ديدن اين صحنه ها اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه شايد بشه قوائد بازي دوئل را شكست و اون رو يك نفره انجام داد.

۲۲ آذر ۱۳۸۶

در يك شب سرد بهاري به پدر بزرگ گفتم: پدر بزرگ يك چيزي بگم؟ پدر بزرگ گفت: بگو پسرم. گفتم: به نظر من شما از خورشيد هم مهربون تر هستيد. خورشيد هم كه ديگه مي دونيد چقدر مهربونه. گفت: متشكرم پسرم. گفتم: ولي پدر بزرگ يك چيزي ته دلم مونده بود كه مي خواستم بهتون بگم، اونم اينه كه با اين سني كه شما داريد درست نيست اين دروغ هاي زشتي كه هر روز به من مي گيد. ديروز بهم گفتيد پدر نمرده و رفته پيش خود خود ستاره ها. امروز مامان بهم گفت كه پدر سالهاست مرده. لااقل يك دروغي مي خواين بگين هماهنگ كنين. نه جداً خجالت نمي كشي تو اين سن دروغ ميگي؟ مگه مي خواين از اين خونه بندازمتون بيرون پدربزرگ؟
اون شب پدربزرگ تا خود صبح گريه كرد و من تا خود صبح مي خنديدم.

۲۱ آذر ۱۳۸۶

پوچستان، قسمت اول:
باباي محسن بود كه سرطان داشت... ديشب فوت شد.
عجب، پس بالاخره كار خودش رو كرد.

*

- ... مي خوام خودم باشم كمكم مي كني؟
- اگه بگم نه باورت مي شه؟

۱۷ آذر ۱۳۸۶

فلان عمليات نزديك سي روز طول كشيد و بچه ها توانستند نزديك سه كيلومتر از خاك ايران رو برگردونند...
عمليات از دست دادن درياي مازندران يك روز بيشتر طول نكشيد...
ولي اين چيزي از ارزش كار بچه ها كم نميكنه.
.
.
.
.
بعد از درياهاي مازندران و خليج فارس مورد بعدي چي ميتونه باشه؟
احتمالاً رود كارون يا درياچه ي بختگان... يا حتي شايد كوه هاي مسجد سليمان.

۱۴ آذر ۱۳۸۶

اونايي كه تو بچگي چاپ شاهرودي جمع ميكردن همونايي بودن كه تو مدرسه داوطلبانه روزنامه ديواري درست ميكردن و احتمالاً همونايي هستند كه هنوز برنامه ي صبح به خير ايران رو دنبال ميكنن...

صبح شد. خورشيد شروع به تابش كرد. گياهان، گل ها و سبزه ها روئيدند. گلي از خورشيد به دليل اين همه زيبايي كه به او داده تشكر كرد. خورشيد گفت گل شيپوري هم ديگر زيبايي دارد كه تشكر ميكني؟ گل شيپوري سر به زير انداخت وتا خود صبح گريه كرد و من تا خود صبح مي خنديدم.

۱۲ آذر ۱۳۸۶

لطمه ي روحي يعني اينكه بيايند اسم يخمك رو عوض كنن بگذارن نوشمك.
نوشتن گزارش اردو هم يكي از اين لطمه ها بود.
ميدوني بين اين ها يك ارتباطي هست ... بايد حسش كني ...

دوست عزيز كلمه ي" پيژامه "از كليه ي ديكشنري هاي موجود حذف شده است. لطفاً با استفاده ي بي جا از اين كلمه به اين قضيه دامن نزنيد.


۵ آذر ۱۳۸۶

شعرای معاصر

دو رنگ شاد و زیبا
آبی و زرد و قرمز
شادی و عشق و صفا
آبی و زرد و قرمز
آبی و زرد و قرمز، آبی و زرد و قرمز،آبی و زرد و قرمز(دو بار)

۴ آذر ۱۳۸۶

یکی از علتهای موفقیتم در بازیهای سگا، جون خوردن بود.

۱ آذر ۱۳۸۶

و یک جایزه ی جداگانه هم در نظر میگیریم برای والدین جواد خیابانی به دلیل اسم هوشمندانه ای که برای بچه انتخاب کردن.

۳۰ آبان ۱۳۸۶

_ من يك ماشين درب و داغون دارم كه الان يك ماهه تو پاركينگ داره خاك مي خوره.
_ من هم يك سري طلا جواهرات دارم كه مي تونم بفروشمشون.
_ براي اجاره خونه ي ماه اول هم مي تونيد رو من حساب كنيد.
_ نمي دونم چطوري بايد ازتون تشكر كنم. راستش خودم هم يك پس انداز مختصري دارم ...

خيلي ساده ... خيلي عادي...
[ منطق سريالي 2 ]

۲۹ آبان ۱۳۸۶

در بهشت به بهشتیان گفته می شود:
بخورید و بیاشامید و با حوری های بهشتی دو انگشتی همراهی کنید...

۲۸ آبان ۱۳۸۶

بعد از يك تحقيق سطحي راجع به ساخت چند تا پل در سطح كشور؛ متوجه شدم كه عامل اصلي كند ساخته شدن پل ها اينه كه كارگرها وقت قابل توجهي در روز رو به خوردن كاهو سكنجبين در فضاي آزاد زير پل اختصاص ميدن...
همين كاهو سكنجبين خودمون ها... اصلاً فكرشو ميكردين؟


۲۶ آبان ۱۳۸۶


خدا بيامرز دو روز قبل از مرگش خودش گفته بود من ديگه رفتني هستم.

درصد پيامك هايي كه خانوم ها ارسال ميكنن از آقايون بيشتره.

حاج آقا فلاني پنج تا كتاب درباره ي هلال ماه نوشتن .

عطر يانگوم رسيد.
.
.
.
.
.
باد را چه كسي در بند كرده است؟ هيچكس. پرنده اگر باشي باز پايبند دانه اي يا فريفته ي دامي، كشته به تير كمانداري يا لقمه در دهان جگر خواري. باد باش و پرنده مباش. پرنده باش و آدمي مباش. ( ديباچه ي نوين شاهنامه )
من زن خياط نمي شم . چرا نميشي؟ كاري كه خياط مي كنه در آمد چنداني نداره.

۲۵ آبان ۱۳۸۶

زنده به گور كردن دختران در دوران جاهليت، يكي از موارديه كه در پا بر جايي دين اسلام تاثير بسزايي داشته.

۲۳ آبان ۱۳۸۶

ايران مشكلي نداره كه... يك چند تا شورشي تو جاده بوشهر بودن كه اونا هم به همت پليس منطقه منهدم شدن.
‌‌[ منطق سريالي 1 ]

به اين موضوع كه كانگورو يك كيسه جلوش داره و بچه اش رو تو اون ميگذاره، تقريباً تو تمام كتاب هاي رده ي سني الف اشاره شده.

۲۲ آبان ۱۳۸۶

يكي از خواص كلمه ي شيرين، اينه كه گند ميزنه به كلمه هاي ديگه...
شيرين پلو، شيرين عسل، شيرين كاري و...
.
.
.
حالا اون عده اي كه ميگن طرف با اين پستش مي خواسته بزنه به شيرين عبادي و از اين صحبت ها، انگيزه ي من واسه نوشتن اين پست بودن.
اينكه آهنگ ماشين هاي بازيافت و آشغالي مثل همه، تازه يكي از مشكلات ما تو ايرانه...

۲۱ آبان ۱۳۸۶

اولي- تو اصلاً ميدوني فوتبال رو با چه" ت" اي مي نويسن كه الكي حرف ميزني؟
دومي- صد رحمت به تو كه ميدوني.
اولي- ور ور نكن.
دومي- تو رو ميخورم كه از صد تا خر بد تري.
اولي- برو بد بخت دير شناختمت.
دومي- ور ور نكن.
اولي- خاك تو سر پدرت.


( " حاضر جواب ها " )


۹ آبان ۱۳۸۶

بچه چهار تا سوال مسخره رو كه حل كرد زير برگه تكليفش" پايان" هم مي نويسه.

عاجزانه از دوستاني كه مراسم ازدواجشون رو به صورت دسته جمعي در جشن هاي به ياد ماندني شبكه ي سوم سيما برگزارميكنن تقاضا دارم كه سعي كنن تو رديف هاي آخر بشينن ...
يا لا اقل مصاحبه ديگه نكنيد ...
.
.
.
.
.
.
رو حرفام فكر كنيد.

من واسه اوقات فراغت امسالم تصميم گرفتم كه از بالا به قضايا نگاه كنم.

۸ آبان ۱۳۸۶

از جمله مهمترين ابداعات اخير ايرانيان، ابداع زبان هاي زرگري و سوسكي مي باشد.
جا داره كه دو انگشتي همكاري كنيد ...

۷ آبان ۱۳۸۶

اصل سوم: هر گاه شما با چتر از منزل خارج شويد باران نمي بارد و بالعكس.

و چه دوستاني كه اولين نماز زندگي شون رو قبل از خوردن اولين افطاري تو مدرسه خوندن ...

۶ آبان ۱۳۸۶

- سيدي جديد چي داري؟
- شو هشتاد و پنج ميخواي؟
- نه ولش كن همون عروسي دزديده شده رو مي برم...
طرفداراي عروس خانم يك كف مرتب ...
خب حالا طرفداراي آقا دوماد كف بزنن ...
طرفداراي آقا دوماد بيشترن ها... فاميل هاي عروس خانوم كجا رفتن؟ يك بار ديگه... آهان اين درسته...
( سوژه ها هستند... اگر به ديده ي انصاف بنگريد ... )

۵ آبان ۱۳۸۶

- كارمون در اومده.
- واسه چي؟
- آقا پسرتون دست گل به آب داده.
- آخه جريان چيه؟
- هيچي ديگه، خرِ ما از كرگي دم نداشت.
- لعنتي ميگم چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه؟ گاومون دو قلو زاييده.
- ...

۴ آبان ۱۳۸۶

فلاني با باباش مو نميزنه، مثل سيبي كه از وسط چهار قاچ كرده باشي...

( اينو قبلاً گفته بودم؟ )
-"دست وِلي"هم بلدي بري؟
- نه من فقط تك چرخ بلدم.
- بيا من به تو دست وِلي ياد ميدم تو به من تك چرخ ياد بده.
- باشه.

( اين حس دوستي بيخودي كه بين بعضي از بچه ها هست خيلي حال به هم زنه... ده ساله دارن تو كوچشون فوتبال بازي ميكنن هميشه مساوي ميشن.)

۳ آبان ۱۳۸۶

همه چيزايي كه تا حالا گفتم يك طرف، دومادهايي كه روز عقد گريه ميكنن يك طرف ديگه ...
( من ميگم اونايي كه ديگران رو مسخره ميكنن مي خوان ضعف هاي خودشون رو بپوشونن! )
- يك چيزي بگم؟
- بگو عزيزم.
- اگه من تصادف بكنم و زشت بشم، بازم با من ميموني؟
...

( متاسفانه هنوزم همچين آدم هايي وجود دارن ... )

۲ آبان ۱۳۸۶

مبادله ي كالا به كالا صد شرف داره به اين دويست تومني هاي له.
.
.
.
آي دختر كابلي من يك ايراني هستم، به خاطر تو دختر ...

پ. ن) پيشرفت
من به شخصيت چوپان دروغگو غبطه ميخورم. حسابشو كنين واسه خنده، مردم رو هر سري مي كشونده بيرون ...

۱ آبان ۱۳۸۶

خب دوستان درياي مازندران رو هم از دست داديم، دو انگشتي همكاري كنيد...

۳۰ مهر ۱۳۸۶

- شيطون، تو هم كم كلك نيستي ها...
- مرسي

( لعنتي همچين جملشو با يك لحني ميگه كه بچه فكر ميكنه " كلك " صفت خوبيه.)
هنوزهم آدم هايي هستن كه اعتقاد دارن" شراكت به جاي خودش، رفاقت هم به جاي خودش"...
.
.
.
.
يادش بود كه ديروز پونصد تومن به من قرض داده ها، ولي بااين وجود برگشت رو به همه ي بچه هاي كلاس گفت: من پونصد تومنم گم شده كسي پيدا نكرده؟
( اولي: برادر شش ساله . دومي: خواهرهشت ساله )

- تو شب ها با روسري مي خوابي؟
- نه
- پس چرا تو اين سرياله دختره با روسري خوابيد؟
- خب اون سنش از من بيشتره.
- يعني اونايي كه سنشون از تو بيشتره شب ها با روسري ميخوابن؟
- فكر كنم اينطوري باشه، وايسا از مامان بپرسم...

( حالا اگه مامانه عاقل باشه ديگه نميگذاره كلاً بچه هاش تلويزيون نگاه كنن ولي اگه نادون باشه ميگه از اين سوالا نپرسيد و... آخرين بارتون باشه كه تو اين خونه از اين حرف ها ميزنيد و... بريد بخوابيد كه فردا صبح كلي كار داريد و ... )
خب بچه ها براي تكليف فردا صد بار از رو عبارت " خليج هميشه فارس" بنويسيد.

( به اين ميگن ريشه يابي مشكل ... خلاقيتتون منو كشته )

۲۹ مهر ۱۳۸۶

- خانوم چي شد؟
- كيفم رو زدن. همين موتوريه بود…
- شما نگران نباشيد من ميرم دنبالش…

اگه نتونه بگيرتش كه ميره پي كارش ولي اگه كيفرو پيدا كنه، با هم ازدواج ميكنن، شرط هم بخواين مي بندم.
- سي دي با حال چي داري؟
- يك عروسي دزديده شده دارم، مي خواي؟
...
.
.
.
.
.
بازم مثل هميشه ** بيست و دوم بهمن. ( دو بار )

فلاني هم قدش بلند شده و ديگه كم كم موقع ازدواجشه...


Basi ranj bordam dar in sal si ** ajam zende kardam bedin parsi

۲۸ مهر ۱۳۸۶

دنبال يك آدم كار درست ميگردم ، ثابت كنه خدا از لك لك ها متنفره.
راستي دنبال يك كار آبرومند هم ميگردم...
اصل اول:‌ اگر شما دير به سر جلسه ي امتحان برسيد، امتحان زود تر بر گزار مي شود و بالعكس.
اصل دوم :‌ اگر در اتاق پرو از دوستتان بخواهيد كه در مورد لباس جديدتان نظر دهد، پس از ورود به اتاق ابتدا خودش را در آينه نگاه خواهد كرد.

۲۶ مهر ۱۳۸۶

از دور كه مي اومد همينطوري داشت منو نگاه ميكرد،‌ من هم همينطور تو صورتش نگاه كردم. احساس كردم تو ذهنش داره يك چيزي ميگذره ولي نميدونستم چي. وقتي از كنارش رد شدم با خودم فكر كردم چقدر جذاب بودم كه اينطوري نگاهم ميكرده. انصافاً خوشحال شدم ...
نميدونم، شايد اونم داشت با خودش فكر مي كرد، چقدر جذاب بوده كه من داشتم نگاش ميكردم ...
- واي... چه دست بند قشنگي. از كجا خريدي؟
- سه شنبه بازار
- پدر بزرگ من عمو پورنگ رو از شما بيشتر دوست دارم.
- پدر بزرگ: (سكوت معني دار)

(ارتباطي به دور بودن ستاره ها هم نداشت)
خب، در اينجا جا داره از باباي مدرسم كه انگيزه ي اصليم براي تاسيس اين وبلاگ بود تشكر كنم.

۲۵ مهر ۱۳۸۶

ديگه حساب كار رو بكنيد وقتي فروش "حل المسائل" يك كتاب كمك آموزشي، از فروش خود كتاب بيشتره.
.
.
محكم و مردونه "از جلو نظام"...

۲۴ مهر ۱۳۸۶

موضوع انشا: شيريني" دانماركي" را با شيريني" گل محمدي" مقايسه كنيد.
.
.
زيان كسان از پي سود خويش * * بجويند و دين اندر آرند پيش. ( فردوسي )
به چند بانو با فن بيان بالا براي سوراخ كردن ديوار با دريل نيازمنديم.

(بي مزه)

۲۳ مهر ۱۳۸۶

دو تا پيشنهاد دارم يك سوال
پيشنهاد اولم اينه كه به جاي بازي " آچين و وا چين يك پاتو برچين" اگه بگيم "هاگير و واگير يك پاتو برگير" بهتره. از اون حالت يك نواختي هم در مياد.
پيشنهاد دوم هم اينه كه به جاي بازي "گلي يا پوچ" بگيم" گلي يا پوك". البته بعضي هام ميگن "پر و پوچ " كه خب در اون صورت بايد بگيم" پر و پوك" .
يك سوالم داشتم اينه كه تو بازي" كلاغ پر"، اگه بگيم "خلبان پر" درسته يا نه؟
آخه از يك طرف آدم با خودش ميگه خلبان به عنوان يك انسان نمي تونه پرواز كنه و اون وسيله ي هواپيما يا هر چيزه ديگه هست كه مياد كمكش... از طرف ديگه هم آدم ميگه خب به هر حال خلبان حالا به كمك هر وسيله اي مي خواد باشه، پروازميكنه ديگه...
- چند مي گيري اينجا واي ميسي ؟
-(سكوت)
- نه جدي ميگم، تو كه در هر صورت پولت رو ميگيري ، ديگه واسه چي اين همه شيرين كاري ميكني؟ بدتر ضايع ميشي كه.
- (سكوت)
- ها؟
- (سكوت)
- ببين من اعتقاد دارم" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" تو چي؟
- (سكوت)
- نه حالا جدي چي شد كه تصميم گرفتي بياي اين كار رو بكني.
- (سكوت)
- پس لااقل بگو به اينكه" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" اعتقاد داري يا نه ؟
- برو اينجا واينسا.
- بالاخره صدات هم شنيديم... ببين قدت هم زياد بلند نيستا. تو اين لباسه به نظر مي ياد بلندي ولي الان دقيقاً از سرت كه حساب كنم، يك سر و گردن قشنگ كوتاه تراز مني...

( شخصيت اول يك آدم نامرد، شخصيت دوم هم يكي از اين عروسك هاي مشتري جلب كنه جلوي رستوران ها )

۲۲ مهر ۱۳۸۶

لزوم ذاتي(1): لزوم ذاتي صف بستن، حل* دادن است.

لزوم ذاتي(2): لزوم ذاتي عيادت از سالمندان، زمين با ارزش خانه ي سالمندان است.
پ . ن ) * هل
بد تر از سريال هايي كه آخرش تصميم ميگيرن يك موسسه ي خيريه واسه محله تاسيس كنن، عمه ي پدرم بود كه پس از چند ثانيه سكوت در مجلس خانوادگي، به عنوان موضوع اصلي بحث، اينكه " به نظر من شيريني بايد اندازه ي دهان باشه" رو مطرح كرد وباز بدتر از اون بقيه بودن كه راجع به اين موضوع نظر ميدادن...
.
.
.
" بعضي ها به خاطر اين زنده اند كه گورستان پره ".( كتاب " ديباچه ي نوين شاهنامه" . بهرام بيضايي. )
- چهارم سخته؟
- آره خيلي. آسون ترين سوالش اينه كه نورچند تا سرعت ميره. چهارم از پنجم هم سختره.
- پنجم چي؟ پنجم هم سخته؟
- آره. از اول راهنماييم سخت تره.
- مگه تو اول راهنمايي هم خوندي؟
- نه، مگه تو خوندي؟
- نه من تازه سومم.
- منم سومم.

۲۱ مهر ۱۳۸۶

نامه ي رسمي

دوست قديمي وعزيزم" جواد خياباني" سلام
ازدر وهمسايه ها شنيديم كه اكنون گزارشگر قابلي شده اي و براي خود دب دبه و كب كبه اي راه انداخته اي. من خود به گوش خودم يكي از گزارش هايت را شنيدم. الحق و الانصاف گزارش خوبي بود ولي نميدانم چرا هر بار كه ميخواستي نام تيم پيروزي را بر زبان بياوري، ميگفتي " پيروزي يا همان پرسپوليس". يك بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. دو بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. سه بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. هزار بار كه آدم يك چيزو نميگه كه. احترامت واجبه، نگذار رومون تو روي هم باز بشه...
راستي از دوستان قديميان چه خبر؟ شنيده ام احوالات هوشنگ نا خوش است...

آخ اگه دستم به دامنت ميرسيد...
آخ اگه دستم به دهنم ميرسيد...
آخ اگه دستم شكسته بود و اون كارو نميكردم...
آخ اگه آب دستم بود گذاشته بودم زمين...
( آرزوهاي من )

۲۰ مهر ۱۳۸۶


موضوع انشا: روز مادر را با روز ولنتاين مقايسه كنيد.

پ. ن ) وجدان درد

۱۹ مهر ۱۳۸۶

معرفي چند دسته افراد دوست داشتني

- افراد بالاي چهل سال كه دراوقات فراغت، از شيطنت هاي دوران كودكي شون براي همديگه تعريف ميكنن.
- آدم هايي كه با وجود اينكه مي دونن طرف رانندگي بلده، بازم دست فرمون ميدن.
- جوان هايي زير سي سال كه بهترين سرگرميشون حل جدوله.
- بچه هاي كه قبل از اين كه معلم درس جديد رو بده، يك بار تو خونه مرورش مي كنن.
- خواننده هاي مجالس عروسي كه هنوز آهنگ " قد و بالاي تو رعنا رو بنازم..." رو اجرا ميكنن.
- آقا پسر هاي بالاي چهارده سال كه حالا حالا ها قصد زدن سيبل نرمشون رو ندارن .
- تماشاگرها يي كه وقتي دوربين مياد روشون عدد" دو" رو نشون ميدن.
- افرادي كه با خواهر دوست دوران خدمتشون ازدواج ميكنن.
- آقا پسرهايي كه به خاطر حس استقلال طلبي سن بلوغ، تابستون رو تو يك دوچرخه سازي مشغول به كار ميشن.
- دوستاني كه بر اين باورند اگر نصف شب ها تك زنگ بزنند، جزء افراد با حال محسوب ميشن.
- آدم هايي كه با كت و شلوار سوار اتوبوس ميشن.( ترجيحاً مسير هاي طولاني)
- خانوا ده هايي كه وقتي بچشون تو مسابقه ي تلويزيوني" سكه" برنده ميشه، به طرز ناراحت كننده اي جيغ و جاغ راه ميندازن.
- هموطنان عزيزي كه اگردر نقاط گرمسيرهم زلزله بياد، براي كمك به زلزله زدگان" پتو" ميفرستن.
- فرزنداني كه روز پدر واسه پدرشون جوراب ميخرن.
- دوستان عزيزي كه براي صبحانه" چاي با كمي شكر" ميل ميكنن.
- خانواده هايي كه اگه پسرشون رو فرشي كه تازه خريدن راه بره، بد جور نگاش ميكنن.
- آقا پسر هاي گلي كه قبل از خروج از منزل براي احتياط، شماره تلفنشونو رو يك قطعه كاغذ مستطيل شكل سفيد مي نويسند. ( ترجيحاً با اسم مستعار)
- عزيزاني كه با وجود شركت مستمر در جشن نيكوكاري، هنوز باهاشون مصاحبه اي انجام نگرفته ولي همچنان اميدشون رو از دست نميدن و حضور به هم ميرسونن.
- عزيزاني كه جمله ي " پول چرك كف دسته" رو بيش از يك بار در هفته تكرار ميكنن.
- اشخاصي كه سريال هاي شبكه ي يك سيما رو با استرس مثال زدني دنبال ميكنن.
- بچه هايي كه ميشينن ته كلاس و براي خنده ي دوستان، تقليد صداي حيوانات رو اجرا ميكنن.( ترجيحاً گاو)
- آرايشگرهايي كه موقع اصلاح براي جلب مشتري با طرف شوخي ميكنن.
- دوستاني كه در هنگام گرفتن عكس،افراد رو به گفتن كلمه ي " سيب " تشويق مي كنند.
- افرادي كه از جملاتي نظير" من حيث المجموع " و " الا ايها " بيش از يك بار در ماه استفاده مي كنند.
- بابا هايي كه بچشون رو ميبرن سرزمين عجايب، فقط نگاه كنه.
-دوستاني كه از رمان هاي عاشقانه درس عبرت ميگيرن
- تماشاچيان مردان آهنين.
...

۱۶ مهر ۱۳۸۶

دقت كردين اونايي كه تو حرفاشون ميگن " اگه اشتباهي ميكنم بنده رو تصحيح بفرماييد" همونايي هستن كه از درست بودن حرفاشون مطمئنن؟
من كه خودم دقت نكردم ...
...
هر كي به گل دست بزنه ** شاپره نيشش مي زنه
...

اين نامردا با اين شعرشون باعث شدن كه من چند سال از بهترين سال هاي كودكي خودم رو صرف پيدا كردن " شاپرك نيش دار" بكنم...

۱۵ مهر ۱۳۸۶

بازم خدا عمرشون بده مثكه امسال بيست درصد تخفيف واسه ثبت نام ِمدرسه هاي دولتي در نظر گرفتن.

۱۴ مهر ۱۳۸۶

بعد از مجلس ترحيم پدر خانم جوان

خانم جوان: لطف كردين تشريف اوردين.
آقاي جوان : خواهش ميكنم وظيفه است. راستش با اين شرايط روحي كه من در شما مي بينم صلاح نيست زياد تنها بمونيد... مي خواين هم خودم تماس بگيرم...
.
.
.
.
سلام خسته نباشيد. ممنون از مسابقه ي خوبتون... ببخشيد من چون ازروستاي زلزله زده ي لاور تماس ميگرم، اگه لطف كنيد يك مقداري كمك كنيد ممنون ميشم...
عزيز من ، من اگه ميزنم پدرت رو در مي آرم كه بدتو نمي خوام . هر معلمي آرزو داره قبولي شاگردشو ببينه...
اَه اَه اَه ... بچه هَرو... با همون دستي كه ميكنه تو دماغش ، ميكنه تو شلوارش...
- مگه من چيم از بقيه كمتر؟
- قدت.
- جداً؟

(آخه ميدونيد كه" قد" يك عامل جدايي ناپذير در سرنوشت هر فرد ايرانيه )
... بله پس چي فكر كردي ؟ اينا مثل گربه تو اين اجتماع رنگ عوض مي كنن ...

پ. ن) تاكسي و سياست

۱۳ مهر ۱۳۸۶

يك سوال مشكل:

به نظرتون مهلت راي گيري واسه انتخابات بعدي تمديد مي شه يا نه؟

شعراي معاصر

شعر زير را به زبان خود بنويسيد.

يك ، دو، سه ، چهار ** شابلون كوچولو رو بردار
اونا را رو هم بذار ** بكش شكل هاي بسيار
...
بازم دم ورزشكاراي رژيم صهيونيستي گرم، لااقل مي گيم شركت نكرديم حذف شديم...
.
.
.
گربه هاي لاغر تهران
.
فيلم حرفه ايي اخراجي ها
.
تماشا گران فهيم شيرازي
.
بازي تماشا گر پسند علي علي زاده
.
مسابقه ي هيجان آور" ببين و بگو"
.
سريال هاي هدف دار شبكه ي يك
.
درس تاثير گذار" تعليمات مدني"
.
خطوط قوي ايران سل
.
زبان شيرين عربي
.
جك هاي خنده دار پيك نوروزي
.
خانه هاي ضد زلزله ي بم
.
.
.

۱۲ مهر ۱۳۸۶

تو اتاق رو تخت افتاده بودم، از بيرون صداي گزارشگر فوتبال به گوشم مي خورد. مثل اين كه يكي از بازي هاي حساس ايران بود. يك دفعه صداي گزارشگر( خياباني) رفت بالا و داد و قال راه انداخت طوري كه يك ذوق خاصي تو صداش بود. پاشدم رفتم بيرون ديدم ايران سه هيچ عقبه، يك كرنر به نفع ايران گرفتن...
چند وقتي هست كه عاشق يك دختر شدم كه اون هيچ ارزشي برايم قائل نيست و اين موضوع كل زندگي من رو تحت الشعاع قرار داده وديگه به اينجام رسيده. اين شد كه يك نامه نوشتم به روزنامه ي جام جم و مشكلم رو
مطرح كردم. حالا منتظر جوابم. ببينيم چي ميشه ديگه...