با توجه به نزدیکی انتخابات بد ندیدم که شخصیت جدید «مَمَلو» را بهتون معرفی کنم.
مملو یک سیاه پوست به تمام معنا بود. لاغر و سیاه. اولین باری که اومد تو کوچمون درست وسط کوچه با یکی دیگه از بچهها که نمیتونم اسمش را بگم دعواشون انداختم. من داور بودم و اونها با کمربند همدیگر را سیاه میکردند. البته مملو که دیگه سیاهتر از قبل نمیشد. دعوا اون قدرها هم که فکر میکردم خوب پیش نرفت ولی با اتفاقی که آخرش افتاد میشد در مجموع نمرهی قبولی را بهش داد. مملو با یک حرکت نسبتاً عجیب اون یکی را انداخت زمین. بعد من دیدم که اون یکی رو زمین چشماش کاملاً گردد و دو برابر حالت عادیش شده. چند ثانیه در همین حالت بود. بعدشم زد زیر گریه. همیشه وقتی میخورد زمین اولش برای چند ثانیه چشماش دو برابر حالت عادی میشد و بعد میزد زیر گریه. یک دفعه بابای اونی که نمیتونم اسمش را بگم اومد و به من گفت نامرد تو چه دوستی هستی ـآخه اونا من را دوست بچهشون میدونستندـ و مگه نمیبینی چشم بچهام دو برابر حالت عادی شده و خلاصه از این صحبتها. من هم هر جوری بود چند تا دلیل نسبتاً منطقی جور کردم که نشون میداد من متوجه دو برابر شدن چشم بچهاش نبودم و فقط دیدم که گریه کرده. میدونید، خانوداهاش رو دو برابر شدن چشم بچهشون خیلی حساس بودند. از اصل ماجرا که مملو باشه دور نشیم. مملو فردای اون روز برای آشتی کردن اومد و به اونی که اسمش را نمیگم گفت که میتونه برای شروع آشتی چند تا سیرنگ بهش بده؛ دونهای ۵۰ تومن. نزدیک چهارشنبهسوری بود و نیقلیونی سیرنگ خیلی بیشتر از اینا میارزید. خلاصه اونم قبول کرد که اگر مملو اینارو به همون قیمتی که گفته بفروشه آشتی میکنه. بعد مملو رفت از خونهشون چند تا تخم مرغ سیرنگ آورد و خلاصه اینجوریا. میدونید، مملو خیلی اهل شوخی بود.
بازم از مملو براتون خواهم گفت.
مملو یک سیاه پوست به تمام معنا بود. لاغر و سیاه. اولین باری که اومد تو کوچمون درست وسط کوچه با یکی دیگه از بچهها که نمیتونم اسمش را بگم دعواشون انداختم. من داور بودم و اونها با کمربند همدیگر را سیاه میکردند. البته مملو که دیگه سیاهتر از قبل نمیشد. دعوا اون قدرها هم که فکر میکردم خوب پیش نرفت ولی با اتفاقی که آخرش افتاد میشد در مجموع نمرهی قبولی را بهش داد. مملو با یک حرکت نسبتاً عجیب اون یکی را انداخت زمین. بعد من دیدم که اون یکی رو زمین چشماش کاملاً گردد و دو برابر حالت عادیش شده. چند ثانیه در همین حالت بود. بعدشم زد زیر گریه. همیشه وقتی میخورد زمین اولش برای چند ثانیه چشماش دو برابر حالت عادی میشد و بعد میزد زیر گریه. یک دفعه بابای اونی که نمیتونم اسمش را بگم اومد و به من گفت نامرد تو چه دوستی هستی ـآخه اونا من را دوست بچهشون میدونستندـ و مگه نمیبینی چشم بچهام دو برابر حالت عادی شده و خلاصه از این صحبتها. من هم هر جوری بود چند تا دلیل نسبتاً منطقی جور کردم که نشون میداد من متوجه دو برابر شدن چشم بچهاش نبودم و فقط دیدم که گریه کرده. میدونید، خانوداهاش رو دو برابر شدن چشم بچهشون خیلی حساس بودند. از اصل ماجرا که مملو باشه دور نشیم. مملو فردای اون روز برای آشتی کردن اومد و به اونی که اسمش را نمیگم گفت که میتونه برای شروع آشتی چند تا سیرنگ بهش بده؛ دونهای ۵۰ تومن. نزدیک چهارشنبهسوری بود و نیقلیونی سیرنگ خیلی بیشتر از اینا میارزید. خلاصه اونم قبول کرد که اگر مملو اینارو به همون قیمتی که گفته بفروشه آشتی میکنه. بعد مملو رفت از خونهشون چند تا تخم مرغ سیرنگ آورد و خلاصه اینجوریا. میدونید، مملو خیلی اهل شوخی بود.
بازم از مملو براتون خواهم گفت.
|