۳۱ شهریور ۱۳۸۶

اين حس كنجكاوي من بعضي مو قع ها حال خودم روهم ديگه به هم مي زد. باز به پدر بزرگ گفتم: پدر بزرگ، چرا هر دفعه با مادر راجع به پدر صحبت مي كنم سكوت مي كنه و هيچي نمي گه، يا اگر هم حرفي بزنه مي گه پدرت به يك سفر خيلي خيلي دور رفته و حالا حالا ها بر نمي گرده؟ پدر بزرگ من خيلي نگرانم نكنه براي پدر اتفاقي اُفتاده باشه؟ پدر بزرگ: آره پسرم، پدرت مرده.