۲۷ شهریور ۱۳۸۶

از پدربزرگ پرسیدم : پدربزرگ، چرا خدا همه آدم ها رو به یه اندازه دوست داره؟
همون موقع بود که لبخند ملیحی روی لبهای پدربزرگ نقش بست و در حالیکه یه شکلات خوشمزه به من تعارف می کرد من رو به اتاقم راهنمایی کرد.