۱۹ بهمن ۱۳۸۶

سفري طولاني در پيش بود. هواي بابل آن روز بسيار گرم و طاقت فرسا بود و " همئون " تك و تنها در وسط آن بيابان خشك حركت مي كرد. ناگهان همئون از حركت باز ايستاد. بقچه اي را كه بر دوش داشت به دقت بر زمين گذاشت و مجسمه ي مردوخ رابا احتياط بيرون آورد. اين مجسمه ي كوچك مردوخ را پدر همئون از روي مجسمه ي اصلي مردوخ ِ بزرگ ساخته بود و به او داده بود تا در شرايط دشوار از آن كمك بگيرد. همئون نگاهي به اطراف انداخت. در اين انديشه بود كه چگونه خود را ازاين صحراي خشك نجات دهد. مجسمه ي مردوخ را جلوي خود قرار داد و سه قدم به عقب آمد. دستانش را به نشانه ي دعا به موازات يكديگر به سمت مردوخ دراز كرد و آهسته چشمانش را بست. لحظه اي گذشت. ناگهان صدايي از جانب مردوخ در ذهن همئون شنيده شد. " هان تامان استيمان ". به اين معني كه به سمت تپه هاي كوتاه حركت كن. همئون به تندي چشمانش را باز كرد و دور تا دور خود را به دقت نگاه كرد. تپه هاي كوتاه درست در پشت سر او واقع شده بودند. همئون مردوخ را دوباره با احتياط در بقچه قرار داد وبا آرامشي خاص، در خلاف جهت حركت قبلي اش به حركت در آمد. تپه هاي كوتاه از دور ديده مي شدند. گام هاي همئون هماهنگ و استوار بودند و هر لحظه بر سرعت برداشتن قدم ها افزوده مي شد. كم كم شروع به دويدن كرد ولحظه اي بعد خود را بر روي اولين تپه ي كوتاه ديد. باز به اطرف خود نگاه كرد. بقچه را پايين گذاشت واعمالي كه چندي پيش انجام داده بود را تكرار كرد. در لحظه اي كه دستانش را به طرف مردوخ دراز كرده بود و تمام وجودش آماده ي دريافت كمك بود، ندايي از جانب مردوخ در خاطرش تداعي شد. " هان هامان داردامان ". در درختچه هاي گزنده پيشروي كن. لبخندي بر لبان همئون نقش بست. بقچه را برداشت و به طرف خارچه هاي گزنده حركت كرد. وقتي به اولين درختچه ها رسيد دريافت كه پيشروي در آن ها براي او بسيار دشوار مي باشد ولي او با قدرت ايما ن خود به مردوخ، لحظه اي از حركت باز نمي ايستاد و شجاعانه در ميان انبوه خارچه ها حركت مي كرد. هرچه به جلوتر مي رفت بر تعداد درختچه ها افزوده مي شد و پيشروي را دشوارتر مي كرد. خون از پاهاي همئون به سرعت جاري مي شد و بر تمام نقاط بدنش زخم هاي خار ديده مي شد. بالاخره يك حركت تند همئون به طرف جلو باعث شد كه در برخورد با درختچه اي بزرگ نقش بر زمين شود و بقچه از دستش رها شد. مجسمه ي مردوخ در برخورد با زمين خشك صحرا چند تكه شد. بدن خون آلود همئون با ريگ هاي داغ صحرا آشنا شده بود و توان بر خواستن از زمين را نداشت. او در فكر وقوع معجزه اي از جانب خدايش، مردوخ بزرگ بود . ناخودآگاه لحظه اي كه مجسمه كوچك مردوخ را از پدرش مي گرفت در خاطرش مجسم شد و يقين پيدا كرد كه خداي او هميشه و همه جا ياور او خواهد بود. در همين افكار بود كه عقربي نسبتاً بزرگ قبل از ورود به خانه ي زير زميني اش، كار او را يكسره كرد.