۲۴ بهمن ۱۳۸۶

يك روز داشتم با توپ آبي رنگم تو خونه فوتبال بازي مي كردم كه يكدفعه پدربزرگ توپ را از جلوم برداشت و با صدايي كه از هميشه كلفت تر به نظر مي رسيد گفت: پسرم اين توپي كه داري باهاش بازي مي كني مانند كره ي زمين مي مونه. گردش اين توپ به دور خودش مثل گردش كره ي زمين... جلمه اش رو قطع كردم و گفتم: لعنت به توپ، لعنت به كره ي زمين و لعنت به نظام آفرينش. توپ را بده دارم فوتبال بازي مي كنم...