مثله یک فرشته وایساده بود اونجا. بالاخره یک روزی باید حرفم را بهش می زدم. زل زده بود به پایین و داشت از اون بالا شهر را نگاه می کرد. رفتم کنارش وایسادم و آهسته گفتم: از این بالا همه چیز کوچک به نظر می آید این طور نیست؟ ولی اون چیزی نگفت. حتی برنگشت من رو نگاه کنه. با صدای بلند تر گفتم: از این بالا آدم ها خیلی کوچک به نظر می آیند مگه نه؟ مثل این بود که دلش نمی اومد سکوت را بشکنه یا شاید هم از یک چیزی ناراحت بود. احساس کردم از این حرفم خوشش نیومده. گفتم: می دونی بعضی موقع ها که دلم می گیره می یام اینجا و با خودم درد و دل می کنم. آخه اینجا به آدم یک آرامش خاصی می ده... ولی اون همینطور سکوت کرده بود و روبرو را نگاه می کرد..
" خاطرات من، دخترک و هندز فیری"
|