skip to main
|
skip to sidebar
۱۷ بهمن ۱۳۸۷
محمود کنار حوضچه نشسته بود و بند کفش مردانه اش را می بست. عزیز قرآن می خواند و صدایش کل محله را پر کرده بود. زهرا یک نوار شاد در دست داشت و به طرف در حرکت می کرد. مادر برای اهل خانه چایی می ریخت. بچه ها در حیاط شادمانه بازی می کردند و خوب بود.
|
Comments
|
Trackback
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
me
مشاهده نمایه کامل من
links
مجلهی اینترنتی پرونده
کتابهای عامه پسند
ملكوت
مجتبا پورمحسن
سيب گاز زده
بهمن دارالشفايي
حسین نوش آذر
قصههای عامه پسند
گامهای کوتاه
سینما ژورنالیسم
سمیالیسم
ناتور
تادانه
عليرضا مجيدي
داستانهای تقریبا کوتاه
آشپز باشي
آري بابا در سرزمين عجايب
محسن آزرم
project 300
|