۲۳ آذر ۱۳۸۶


ديگه واقعاً غير قابل تحمل شده بود. كار به جايي رسيده بود كه تصميم گرفتم به جاي اينكه به تخت بخت تكيه كنم، رخت بر تخته ي واپسين نهم. براي اين كار دوئل را انتخاب كرده بودم كه به نظر بهترين روش مي اومد. ولي بنا به قوائد بازي دوئل لا اقل به دو نفر احتياج بود وانجام اين كار به تنهايي غير ممكن به نظر ميرسيد... بعد از مدت ها بالاخره از خونه زدم بيرون. گيج و سردرگم حركت ميكردم و بيشتر جهت حركتم را صداي باد تعيين ميكرد. اولين باري كه درست چشمم رو باز كردم كنار يك نيمكت بودم. نشستم و به محوطه ي اطراف كه به نظر پارك ميرسيد نگاه كردم. پشت سرم مردي لاغر اندام طوري روي چمن ها خوابيده بود كه بعيد به نظر ميرسيد دوباره بتونه چشم هاش رو باز كنه. حركت آهسته ي دستش من رو ياد آخرين حركات دست عموي خودم ميانداخت كه ضربه مغزي شده بود و اين حركاتش در ذهن ما به نظر علائم حيات مي اومد. روبروم دو تا پير زن نشسته بودن كه از لحن حرف زدنشون ميشد فهميد كه مهمترين موضوع بحثشون بايد راجع به نيومدن قبض برق يا گرون شدن پودر لباسشويي باشه. چند متر جلوتر دو تا پسر نوجوان با گام هاي محكم وهدف دار به فاصله ي ده متري از يك دختر جوان راه مي رفتند. احساس كردم از آخرين باري كه از خونه بيرون اومده بودم هيچ چيز عوض نشده بود به غير از چند تا چيز جرئي مثل مكان خوابيدن مرد لاغر اندام يا فاصله ي حركت بين دختر و پسرهاي نوجوان ... با ديدن اين صحنه ها اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه شايد بشه قوائد بازي دوئل را شكست و اون رو يك نفره انجام داد.