۱ خرداد ۱۳۸۷

حاجی بی بی و حاجی بابا خیلی همدیگرو دوست داشتند..

حاجی بابا از حاجی بی بی پیرتر بود. اون قدر پیر بود که هیچ وقت تنهایی نمی تونست بره جایی..

گوش حاجی بی بی خیلی ضعیف بود، وضعیت چشم های حاجی بابا هم تعریفی نداشت..

یک روز حاجی بی بی و حاجی بابا از شیراز رفتند تهران..

دنبال یک آدرس دور تو تهران می گشتند..

پول تاکسی که نداشتند، به ناچار سوار اتوبوس شدند..

حاجی بابا جلو ، حاجی بی بی عقب..

حاجی بابا از اون جلو به سختی حاجی بی بی رو می دید ..

صداش می کرد که مطمئن شه حاجی بی بی همونه که داره نگاش می کنه..

ولی حاجی بی بی که چیزی نمی شنید..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..

اتوبوس شلوغ تر شد..

حاجی بابا دلش لرزید که حاجی بی بی رو گم کنه.. حاجی بی بی هم همینطور..

حاجی بابا خواست از جاش بلند شه بره جلو دنبال حاج بی بی..

ولی رد شدن از میله هایی که بین اتوبوس کشیده بودن واسش خیلی سخت بود..دوباره نشست..

حاجی بی بی هم تو اون شلوغی چشمش دنبال حاجی بابا بود.. دیگه می خواست جیغ بزنه..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..

ایستگاه آخرشد.. حاجی بابا پیاده شد ولی حاجی بی بی اشتباهی چند تا ایستگاه قبل پیاده شده بود..

همدیگرو گم کرده بودند.. حاجی بی بی واسش همه چی تموم شده بود..

حاجی بابا هم همینطور..

دیگه هیچ وقت همدیگرو پیدا نکردند..

زخم عمیقی واسه همیشه تو دل حاجی بی بی موند..

تو دل حاجی بابا هم همینطور..

حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..