اون روز خیلی خسته بودم. پدربزرگ بهم گفت: پسرم، چرا امروز انقدر خسته به نظر میآیی؟ گفتم: کوه کندم پدربزرگ. هیچ وقت از شوخیهای من خوشش نمیآمد. گفتم: چی شد پدربزرگ؟ چرا ساکتید؟ گفت: چیزی نیست پسرم. چند مدتیه که دیگه دلودماغی برام نمونده. پدربزرگ دماغ بزرگی داشت. به شوخی بهش گفتم: پدربزگ دلتون را نمیدونم ولی دماغ خوبی دارید. هیچ وقت دلیل حساسیتهای بیجای پدربزرگ را نفهمیدم. با کوچکترین چیزی ناراحت می شد و قهر میکرد. این دفعه دیگه از کوره در رفت و گفت: تو کی میخوای از این کارات دست برداری؟ پدرت را با همین کارات کشتی حالا دست از سر من هم بر نمیداری؟ آره، پدرت را تو کشتی و مسئلهی ساختگیه دور بودن ستارهها را پیش کشیدی تا به این وسیله هیچ تقصیری متوجه تو نباشه...
اصلاً معلوم نیست این پدربزگ چشه. می دونید، بعد از فوت پدر مسئولیت خونه رو دوش منه. ولی با این وضعیت عصبی پدربزرگ واقعاً دیگه نمیدونم باید چی کار کرد.
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
|