۳۱ خرداد ۱۳۸۹
۲۹ خرداد ۱۳۸۹
۲۲ خرداد ۱۳۸۹
۱۲ خرداد ۱۳۸۹
۷ خرداد ۱۳۸۹
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
معما: «ميرود بالا بار دارد، ميآيد پايين كار دارد».
شكست معما به همان دليل اتفاق افتاد كه به طور مثال شكست فلسفه در ايران. تفكرهاي بيزمان كه بسته به خلاقيتهاي فردي به تصادف به وجود ميآيند و ادامهي سنتهاي فكريِ فرهنگ نيستند، عموماً جريانهاي فكري ايجاد نميكنند و در نهايت علمساز نيستند. به عبارت ديگر وقتي سنت فكري معما ناموجود است و يا به صورت نظاممند در دسترس نيست؛ حركت در جهت تكامل سنت و يا سنتشكني هر دو بيمعني ميشوند و عملاً معماساز تحت تاثير هيچ تفكر پيشيني نيست. بدين ترتيب معماهاي پراكنده و بدونشناسنامه هر از چندي سر بر ميآورند و زود هم فراموش ميشوند. در سالهاي اخير كارهايي غير اصولي اما موثر باعث شد كه معما براي دورهاي هر چند كوتاه از انزوا خارج شود. كاري كه عموماً نوشتههاي كممايه براي جلب نظر انجام ميدهند و آن استفادهي ابزاري از طنز بود. «به نظر شما كلمهي عاميانهي چهارمين روز هفته چارشنبه است يا چهارشنبه؟ جواب: هيچكدام؛ چهارمين روز هفته سهشنبه است.» با موفقيت نسبي اين گونه معماها طبيعي بود كه گام بعدي پررنگتر كردن عنصر طنز باشد. ماهيت اينگونههاي جديد تا حدي دستخوش تغيير شد و در اينجا گويي طنز بود كه از معما استفادهي ابزاري ميكرد. «چطوري ميشه يك فيل را با سه حركت درون يخچال گذاشت؟ جواب: حركت اول: در يخچال را باز ميكنيم. حركت دوم: فيل را درون يخچال ميگذاريم. حركت سوم: در را ميبنيدم». و يا اين معما: «يك فيل و يك مورچه سوار موتور بودند كه تصادف ميكنند. فيله ميميره ولي مورچه نه. چرا؟ جواب: مورچه كلاه كاسكت داشته». يا اين يكي: «چطوري ميشه با چهار تا حركت يك زرافه را تو يخچال گذاشت؟ جواب: در يخچال را باز ميكنيم. فيل را در مياريم. زرافه را ميگذاريم تو يخچال. در يخچال را ميبنديم.» اين حركتها با اقبال عمومي روبرو شد اما ذات معما را به طور جدي تخريب كرد. شايد ضربهي آخر را معمايي نظير اين معما زد -البته اگر ديگر بتوان آن را معما ناميد- كه در آن در تماميتخواهي عناصر سرگرمي و لحن، لاشهي معما به سختي پيداست. «آهويي رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه را. آهو كه رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه را؛ پس چرا رفته بود چرا؟».
در ضمن جواب معماي زيباي بالاي متن هم «قاشق» است.
شكست معما به همان دليل اتفاق افتاد كه به طور مثال شكست فلسفه در ايران. تفكرهاي بيزمان كه بسته به خلاقيتهاي فردي به تصادف به وجود ميآيند و ادامهي سنتهاي فكريِ فرهنگ نيستند، عموماً جريانهاي فكري ايجاد نميكنند و در نهايت علمساز نيستند. به عبارت ديگر وقتي سنت فكري معما ناموجود است و يا به صورت نظاممند در دسترس نيست؛ حركت در جهت تكامل سنت و يا سنتشكني هر دو بيمعني ميشوند و عملاً معماساز تحت تاثير هيچ تفكر پيشيني نيست. بدين ترتيب معماهاي پراكنده و بدونشناسنامه هر از چندي سر بر ميآورند و زود هم فراموش ميشوند. در سالهاي اخير كارهايي غير اصولي اما موثر باعث شد كه معما براي دورهاي هر چند كوتاه از انزوا خارج شود. كاري كه عموماً نوشتههاي كممايه براي جلب نظر انجام ميدهند و آن استفادهي ابزاري از طنز بود. «به نظر شما كلمهي عاميانهي چهارمين روز هفته چارشنبه است يا چهارشنبه؟ جواب: هيچكدام؛ چهارمين روز هفته سهشنبه است.» با موفقيت نسبي اين گونه معماها طبيعي بود كه گام بعدي پررنگتر كردن عنصر طنز باشد. ماهيت اينگونههاي جديد تا حدي دستخوش تغيير شد و در اينجا گويي طنز بود كه از معما استفادهي ابزاري ميكرد. «چطوري ميشه يك فيل را با سه حركت درون يخچال گذاشت؟ جواب: حركت اول: در يخچال را باز ميكنيم. حركت دوم: فيل را درون يخچال ميگذاريم. حركت سوم: در را ميبنيدم». و يا اين معما: «يك فيل و يك مورچه سوار موتور بودند كه تصادف ميكنند. فيله ميميره ولي مورچه نه. چرا؟ جواب: مورچه كلاه كاسكت داشته». يا اين يكي: «چطوري ميشه با چهار تا حركت يك زرافه را تو يخچال گذاشت؟ جواب: در يخچال را باز ميكنيم. فيل را در مياريم. زرافه را ميگذاريم تو يخچال. در يخچال را ميبنديم.» اين حركتها با اقبال عمومي روبرو شد اما ذات معما را به طور جدي تخريب كرد. شايد ضربهي آخر را معمايي نظير اين معما زد -البته اگر ديگر بتوان آن را معما ناميد- كه در آن در تماميتخواهي عناصر سرگرمي و لحن، لاشهي معما به سختي پيداست. «آهويي رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه را. آهو كه رفته بود چرا؛ هم خود چرد هم بچه را؛ نه خود چريد نه بچه را؛ پس چرا رفته بود چرا؟».
در ضمن جواب معماي زيباي بالاي متن هم «قاشق» است.
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
توانایی تکان دادن گوش آرزوی هر نوجوانی بود. نوجوان گوشش را تکان میداد و تعجب طرف مقابل را میدید و از آن لذت میبرد. در پسرها کسانی که از قافلهی تکاندهندگان گوش عقب میماندند چارهای جز پذیرایی شکست و تعجبکردن از حرکت طرف مقابل نداشتند. اما در دخترها وضع فرق میکرد. در آنجا رفتهرفته برخی به این فکر افتادند که به بهانهیهای واهی نظیر دست و پاگیر بودن مقنعه آن را با دست عقب بزنند و بعد با کمک گرفتن نا محسوس از انگشت، گوش خود را تکان دهند. طرف مقابل تکان خوردن گوش را میدید و بیخبر از همهجا شروع به تعجب میکرد. قافل از این واقعیت که گوش به وسیلهی انگشت شخص حرکت میکند و تعجب کاملاً بیمورد است.
۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
۲۷ فروردین ۱۳۸۹
۱۹ اسفند ۱۳۸۸
۱۷ اسفند ۱۳۸۸
«معما» نتوانسته است رسالت تاریخی خود را انجام دهد. معماهای علمی-فلسفی مانند نمونههای زنونی، حالت ذهنی خاصی که یک معما باید ایجاد کند را در بر ندارند و بیشتر در جهت رد طرز تفکر هستیشناسانهی گروه فکری مقابل به کار میرفتند. گونهی دیگری از معماها با طرحی دبستانی و پوچ، تتبع برای یافتن پاسخ را بیمعنی میکنند و در آنها، هم مطرحکنندهی معما و هم مطرحشونده از این واقعیت که قرار است بعد از طرح معما چند ثانیه سکوت شود و سپس مطرحکننده پاسخ را با سرافرازی اقامه کند آگاهند. «در کاف است؛ در گاف نیست. درلام است؛ در میم نیست. در غین است؛ در عین نیست». نمونههایی نظیر این حتی اگر جواب دمدستی داشته باشند شاکلهی تفریحی و منظومشان اجازهی تفکر را از شنونده سلب میکند و بعد از چند لحظه خلسهی دو طرفه، جواب -در صورت وجود- از طرف مطرحکننده اقامه میشود. «دختر پادشاهی از پدر خود میخواهد که او را تنها به کسی شوهر دهد که بتواند به پرسشهای منظوم او پاسخ گوید. بزرگان و امیرزادگان همه از پاسخ درمیمانند و سر خود را در این راه بر باد میدهند تا آنکه دلاک کچلی در پاسخگویی به پرسشهای دختر پادشاه توفیق پیدا میکند. پرسشهای آن دختر چنین بودند. یکم- من اگر آهویی شده به کوهها بگریزم چه میکنی؟ من اگر مشتی دانه شده بر زمین ریزم چه میکنی؟ سوم- من اگر گلی شده در کوهها رویم چه میکنی؟ چهارم- من اگر سیبی شده به درون صندوق روم چه میکنی؟ پاسخ دلاک کچل چه بود؟» این حکایت-معماها نیز علاوه بر اینکه تکلیف پاسخشان مشخص است -مطرحکننده پس از چند لحظه پاسخ را اقامه خواهد کرد- هیچ انگیزهی معرفتیای را زنده نمیکنند و جذابیتشان بیشتر در حالت داستانی و شخصیتپردازی درصورت معما است. حقیقت این است که این نمونهها باید در ژانر دیگری بررسی شوند. نقطهی مشترک گونههای مطرح شده در اینجاست که هیچیک دارای واقعیتی پوشیده -چنانکه یک معمای راستین باید دارای آن باشد- نیستند و به هیچروی نیاز به تفکر بسیار و اندیشهی تمام برای یافتن پاسخ ندارند؛ زیرا که اصولاً کار به تفکر نمیکشد. در آخر چیستانهایی که برخلاف موارد بالا وارد گفتمان اجتماعی شدند: این نمونهها از یک خاطره خنثیترند و همه از پیش پاسخ آنها را در حافظه دارند. «آن چیست که چیستان است؛ در شهر خراسان است؛ در دست بزرگان است...».
۱۴ اسفند ۱۳۸۸
۱۱ اسفند ۱۳۸۸
۲ اسفند ۱۳۸۸
۲۱ بهمن ۱۳۸۸
۳ بهمن ۱۳۸۸
۱۹ مهر ۱۳۸۸
۱۷ مهر ۱۳۸۸
۱ مهر ۱۳۸۸
۲۶ شهریور ۱۳۸۸
۲۴ شهریور ۱۳۸۸
۱۶ شهریور ۱۳۸۸
۱۴ شهریور ۱۳۸۸
۱۳ شهریور ۱۳۸۸
- Are you sick?
- Like rice in consomme.
Why are you looking like that? -
- How many legs does a frog have?
Labels:
ترجمه
۲۹ مرداد ۱۳۸۸
۱۳ مرداد ۱۳۸۸
مملو به لیزر خیلی علاقه داشت. خیلیها بهش میگفتند که لیزر دیگه قدیمی شده و باید دورش را خط کشید. ولی مملو گوشش به این حرفها بدهکار نبود. هر روز لیزرش را میآورد تو کوچه و بازی میکرد.
«چیچی میگی سوم»
«چیچی میگی سوم»
۳۰ تیر ۱۳۸۸
۹ تیر ۱۳۸۸
۲۴ خرداد ۱۳۸۸
۱۷ خرداد ۱۳۸۸
دیگه وقتشه که سکوتم را بشکنم. در این انتخابات رسماً حمایتم را از گروه
عقاب ایران اعلام میکنم.
عقاب ایران اعلام میکنم.
Labels:
انتخابات
۳ خرداد ۱۳۸۸
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
با توجه به نزدیکی انتخابات بد ندیدم که شخصیت جدید «مَمَلو» را بهتون معرفی کنم.
مملو یک سیاه پوست به تمام معنا بود. لاغر و سیاه. اولین باری که اومد تو کوچمون درست وسط کوچه با یکی دیگه از بچهها که نمیتونم اسمش را بگم دعواشون انداختم. من داور بودم و اونها با کمربند همدیگر را سیاه میکردند. البته مملو که دیگه سیاهتر از قبل نمیشد. دعوا اون قدرها هم که فکر میکردم خوب پیش نرفت ولی با اتفاقی که آخرش افتاد میشد در مجموع نمرهی قبولی را بهش داد. مملو با یک حرکت نسبتاً عجیب اون یکی را انداخت زمین. بعد من دیدم که اون یکی رو زمین چشماش کاملاً گردد و دو برابر حالت عادیش شده. چند ثانیه در همین حالت بود. بعدشم زد زیر گریه. همیشه وقتی میخورد زمین اولش برای چند ثانیه چشماش دو برابر حالت عادی میشد و بعد میزد زیر گریه. یک دفعه بابای اونی که نمیتونم اسمش را بگم اومد و به من گفت نامرد تو چه دوستی هستی ـآخه اونا من را دوست بچهشون میدونستندـ و مگه نمیبینی چشم بچهام دو برابر حالت عادی شده و خلاصه از این صحبتها. من هم هر جوری بود چند تا دلیل نسبتاً منطقی جور کردم که نشون میداد من متوجه دو برابر شدن چشم بچهاش نبودم و فقط دیدم که گریه کرده. میدونید، خانوداهاش رو دو برابر شدن چشم بچهشون خیلی حساس بودند. از اصل ماجرا که مملو باشه دور نشیم. مملو فردای اون روز برای آشتی کردن اومد و به اونی که اسمش را نمیگم گفت که میتونه برای شروع آشتی چند تا سیرنگ بهش بده؛ دونهای ۵۰ تومن. نزدیک چهارشنبهسوری بود و نیقلیونی سیرنگ خیلی بیشتر از اینا میارزید. خلاصه اونم قبول کرد که اگر مملو اینارو به همون قیمتی که گفته بفروشه آشتی میکنه. بعد مملو رفت از خونهشون چند تا تخم مرغ سیرنگ آورد و خلاصه اینجوریا. میدونید، مملو خیلی اهل شوخی بود.
بازم از مملو براتون خواهم گفت.
مملو یک سیاه پوست به تمام معنا بود. لاغر و سیاه. اولین باری که اومد تو کوچمون درست وسط کوچه با یکی دیگه از بچهها که نمیتونم اسمش را بگم دعواشون انداختم. من داور بودم و اونها با کمربند همدیگر را سیاه میکردند. البته مملو که دیگه سیاهتر از قبل نمیشد. دعوا اون قدرها هم که فکر میکردم خوب پیش نرفت ولی با اتفاقی که آخرش افتاد میشد در مجموع نمرهی قبولی را بهش داد. مملو با یک حرکت نسبتاً عجیب اون یکی را انداخت زمین. بعد من دیدم که اون یکی رو زمین چشماش کاملاً گردد و دو برابر حالت عادیش شده. چند ثانیه در همین حالت بود. بعدشم زد زیر گریه. همیشه وقتی میخورد زمین اولش برای چند ثانیه چشماش دو برابر حالت عادی میشد و بعد میزد زیر گریه. یک دفعه بابای اونی که نمیتونم اسمش را بگم اومد و به من گفت نامرد تو چه دوستی هستی ـآخه اونا من را دوست بچهشون میدونستندـ و مگه نمیبینی چشم بچهام دو برابر حالت عادی شده و خلاصه از این صحبتها. من هم هر جوری بود چند تا دلیل نسبتاً منطقی جور کردم که نشون میداد من متوجه دو برابر شدن چشم بچهاش نبودم و فقط دیدم که گریه کرده. میدونید، خانوداهاش رو دو برابر شدن چشم بچهشون خیلی حساس بودند. از اصل ماجرا که مملو باشه دور نشیم. مملو فردای اون روز برای آشتی کردن اومد و به اونی که اسمش را نمیگم گفت که میتونه برای شروع آشتی چند تا سیرنگ بهش بده؛ دونهای ۵۰ تومن. نزدیک چهارشنبهسوری بود و نیقلیونی سیرنگ خیلی بیشتر از اینا میارزید. خلاصه اونم قبول کرد که اگر مملو اینارو به همون قیمتی که گفته بفروشه آشتی میکنه. بعد مملو رفت از خونهشون چند تا تخم مرغ سیرنگ آورد و خلاصه اینجوریا. میدونید، مملو خیلی اهل شوخی بود.
بازم از مملو براتون خواهم گفت.
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
اون روز خیلی خسته بودم. پدربزرگ بهم گفت: پسرم، چرا امروز انقدر خسته به نظر میآیی؟ گفتم: کوه کندم پدربزرگ. هیچ وقت از شوخیهای من خوشش نمیآمد. گفتم: چی شد پدربزرگ؟ چرا ساکتید؟ گفت: چیزی نیست پسرم. چند مدتیه که دیگه دلودماغی برام نمونده. پدربزرگ دماغ بزرگی داشت. به شوخی بهش گفتم: پدربزگ دلتون را نمیدونم ولی دماغ خوبی دارید. هیچ وقت دلیل حساسیتهای بیجای پدربزرگ را نفهمیدم. با کوچکترین چیزی ناراحت می شد و قهر میکرد. این دفعه دیگه از کوره در رفت و گفت: تو کی میخوای از این کارات دست برداری؟ پدرت را با همین کارات کشتی حالا دست از سر من هم بر نمیداری؟ آره، پدرت را تو کشتی و مسئلهی ساختگیه دور بودن ستارهها را پیش کشیدی تا به این وسیله هیچ تقصیری متوجه تو نباشه...
اصلاً معلوم نیست این پدربزگ چشه. می دونید، بعد از فوت پدر مسئولیت خونه رو دوش منه. ولی با این وضعیت عصبی پدربزرگ واقعاً دیگه نمیدونم باید چی کار کرد.
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
اصلاً معلوم نیست این پدربزگ چشه. می دونید، بعد از فوت پدر مسئولیت خونه رو دوش منه. ولی با این وضعیت عصبی پدربزرگ واقعاً دیگه نمیدونم باید چی کار کرد.
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
1
وقتی شک من بیشتر شد که خانم بهداشت رو اشتباهش پا فشاری کرد. اون برای دومین بار بلند بودن ناخنها را به من تذکر داد.
وقتی شک من بیشتر شد که خانم بهداشت رو اشتباهش پا فشاری کرد. اون برای دومین بار بلند بودن ناخنها را به من تذکر داد.
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
گزارش گمان شکن اردو را بخوانید و در همین راستا به زنان بگویید که زینتهایشان را تنها برای شوهران خود رو کنند.
۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
علیغولکُش یک بار به من گفت که میخواهد با بچههای کوچه یک تیم فوتبال تشکیل بدهد که تو مسابقههای محلهای شرکت کنیم. ازش پرسیدم: چطوری میخوای تیم را آماده کنی؟ فوراً گفت فکر اینجاشم کردم... از دو ساعتی که هر روز برای بازی تو کوچه وقت داریم؛ یک ساعتش را فوتبال بازی میکنیم، یک ساعت کارای تکنیکی.
برای آشنایی بیشتر با شخصیت علیغولکُش به اینجا مراجعه کنید.
برای آشنایی بیشتر با شخصیت علیغولکُش به اینجا مراجعه کنید.
۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
- سلام سیما جان... این احمد دستش خیلی درد میکنه... حالا میخوایم ببریمش...
_ سلام چطوری ساناز جان، سیما هستم... ببین فهمیدی احمد دستش شکسته تو بیمارستانه؟
_ الو مریم... آره خیلی مثکه حالش خرابه...
_ الو... من مریمم... چی بگم... احمد دیگه بین ما نیست.
پس میبینید که یککلاغ چهلکلاغ چقدر کار بدی هست و ممکنه آدمها را تو بد دردسرهایی قرار بده.
این روزها از در و دیوار و کمد و میز هم خندهام میگیره.
_ سلام چطوری ساناز جان، سیما هستم... ببین فهمیدی احمد دستش شکسته تو بیمارستانه؟
_ الو مریم... آره خیلی مثکه حالش خرابه...
_ الو... من مریمم... چی بگم... احمد دیگه بین ما نیست.
پس میبینید که یککلاغ چهلکلاغ چقدر کار بدی هست و ممکنه آدمها را تو بد دردسرهایی قرار بده.
این روزها از در و دیوار و کمد و میز هم خندهام میگیره.
۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
۱۱ اسفند ۱۳۸۷
۷ اسفند ۱۳۸۷
۶ اسفند ۱۳۸۷
۱ اسفند ۱۳۸۷
اگر در فصل زمستان در بازی فوتبال یک نفر با توپ پلاستیکی محکم به صورت شما ضربه بزند، شما اصطلاحاً "چرزیده" شدهاید. بعضی موقعها وقتی طرف مقابل توپ را به صورت شما میزند بلافاصله میپرسد؛ چرزید؟ این کار باعث میشود که شما بیشتر عصبانی بشوید. زیرا در عین چرزیده شدن بار سنگین خود کلمهی چرزیدن را هم تحمل میکنید و مسلماً طرف مقابل هم بیش از پیش لذت میبرد. معمولاً کسی که چرزیده شده است در صدد تلافی برمیآید و فقط سعی میکند که توپ را به طرف صورت بازیکن حریف هدایت کند. بعد از آن بلافاصله سوالی را مطرح می کند؛ چرزید؟ در این بازیها هدف همیشگی به دست فراموشی سپرده میشود و کسی در پی گلزدن نیست. هدف اول چرزاندن بیشتر و چرزیده شدن کمتر است. یک نفر شما را سه بار در طول بازی چرزانده و شما تا به حال موفق به چرزاندنش نشدهاید. یک موقعیت تکبهتک به دست میآوردید و فرد مورد نظر در دروازه ایستاده است. او طبق هدف اول از دروازه خارج میشود و دروازه را برای شما خالی میکند. باز طبق هدف اول شما زدن توپ به صورت فرد مورد نظر را به بازکردن دروازهی خالی ترجیح میدهید. توپ را به صورت او میکوبید و بیدرنگ میپرسید؛ چرزید؟ اگر سوال را مطرح نکنید کارتان نیمهکاره مانده و ارزش واقعی خود را از دست میدهد. حتی می توانید روی سوال خود تاکید بیشتری کنید. «چرزید یا نه؟ اگر نچرزیده بگو تا دوباره بزنم» . پارهای اوقات اگر یک نفر بیش از سایر بازیکنها دیگران را چرزانده باشد، گروههایی خودجوش در بین بازیکنها به وجود میآیند که با هدف چرزاندن شخص مورد نظر هم پیمان میشوند. ممکن است اعضای این ائتلاف از یک تیم نباشند که معمولاً هم اینگونه است. بنابراین در این حالت بحث گلفنیها خود به خود منتفی میشود. بازی بدون حضور دروازهها ادامه مییابد...
ما انسان های سالمی هستیم.
ما انسان های سالمی هستیم.
۲۶ بهمن ۱۳۸۷
۲۰ بهمن ۱۳۸۷
یکی از دوستانم از وقتی که فهمیده بود من سگا خریده ام بیشتر به خانه امان می آمد. بعضی موقع ها می گفت: یک دور میدی منم بازی کنم؟ من هم قبول می کردم. یک مدت رفت و آمدش به خانه ی ما بیشتر شده بود. من تصمیم گرفتم به او کم محلی کنم که دیگر زیاد نیاید. این دفعه او برادر بزرگترش را هم با خود آورد. تا به آن موقع برادرش را ندیده بودم. این بار بحث بازی سگا را پیش نکشیدم و دستگاه را جلو نیاوردم. بعد از نیم ساعت که به سکوت بین من، او و برادرش گذشت، برادر بزرگتر رو به دوستم کرده و گفت: «بهش بگو اگر روشن نمی کنه تا بریم».
به پرونده ی جدید و ستون من هم سری بزنید.
به پرونده ی جدید و ستون من هم سری بزنید.
۱۹ بهمن ۱۳۸۷
۱۷ بهمن ۱۳۸۷
۱۵ بهمن ۱۳۸۷
۹ بهمن ۱۳۸۷
۸ بهمن ۱۳۸۷
۵ بهمن ۱۳۸۷
۱ بهمن ۱۳۸۷
لعنتی ها به چهارپایه ی معرکه ی من می گویند پوسیده. فرصتی نیست وگرنه از هویت چهارپایه دفاع می کردم. انصافاً زیباست. حالت خاص خودش را دارد. چهارتا پایه ی محکم چوبی. پایه ها در عین ظرافت محکم نیز هستند. روکش فلزی بر روی چوب قرار گرفته بر چهار تا پایه هم بی نظیر است. عجیب است که در این مدت کم اینقدر به آن احساس نزدیکی دارم. نمی دانم پایه ها از چوب گردو است یا بلوط یا چیز دیگری. پایین دو پایه ی جلوتری که من می توانم آن ها را ببینم پوست پوست شده است. کهنه نیست اصلاً. من قبول ندارم. درعین نو بودن با تجربه و پخته است. سکوت بی نظیری دارد. مرگ انسان را به طرز تهوع آوری توجیه نمی کند. این بهترین ویژگی سکوت است. گرمای عجیبی از لابلای پوست پوستی ها ی پایین پایه ها بیرون می زند. غیر قابل وصف است خودم را خسته می کنم. احساس کردم در بین جمعیت اطراف کسی با صدای خشن راجع به چهارپایه فریادی زد: «وقتش رسیده؛ چهارپایه ی پوسیده را از زیر پایش بکشید».
۲۸ دی ۱۳۸۷
پرونده ی هشتم در حالی منتشر شد که تنها سه هفته از انتشار شماره ی قبلی می گذرد.
[فصل پاییز را توصیف کنید]
*
_ پرونده جایزه هم می دهد؟
_ نمی دونم. من پرونده را به خاطر کیفیتش می خوانم.
*
در مورد خبر قبلی هم باید بگم که دروغ گفتم. این حرکت را در اعتراض به آمار بالای نشر اکاذیب در کشور انجام دادم که امیدوارم مورد توجهتان قرار گرفته باشد.
[فصل پاییز را توصیف کنید]
*
_ پرونده جایزه هم می دهد؟
_ نمی دونم. من پرونده را به خاطر کیفیتش می خوانم.
*
در مورد خبر قبلی هم باید بگم که دروغ گفتم. این حرکت را در اعتراض به آمار بالای نشر اکاذیب در کشور انجام دادم که امیدوارم مورد توجهتان قرار گرفته باشد.
۲۷ دی ۱۳۸۷
۲۶ دی ۱۳۸۷
۲۲ دی ۱۳۸۷
۱۸ دی ۱۳۸۷
۱۶ دی ۱۳۸۷
۱۵ دی ۱۳۸۷
۹ دی ۱۳۸۷
_ بگو شرمنده.
_ شرمنده.
_ پوزت لای پرونده.
[مراحل تبدیل یک درخت به وسیلهای چوبی را (از زبان شیء چوبی) بنویسید]
*
دیگر در پرونده نخواهم نوشت. شاید ادامه را در اینجا منتشر کنم. شاید هم نه.
_ شرمنده.
_ پوزت لای پرونده.
[مراحل تبدیل یک درخت به وسیلهای چوبی را (از زبان شیء چوبی) بنویسید]
*
دیگر در پرونده نخواهم نوشت. شاید ادامه را در اینجا منتشر کنم. شاید هم نه.
۵ دی ۱۳۸۷
_ اما اون بچه ي قانوني منه.
_ چي؟ بچه ي قانوني؟ از كدوم قانون حرف مي زني؟
_ از كدوم قانون حرف مي زنم؟ بچه رو بده به من.
_ ولي اين عادلانه نيست.
_ چي؟ عادلانه نيست؟ تو داري از كدوم عدالت حرف مي زني؟
_ چي؟ من دارم از كدوم عدالت حرف مي زنم؟ اون بچه ي قانوني منه.
_ چي؟ بچه ي قانوني تو؟ هيچ سر در نمي يارم ...
[ منطق سريالي 4 ]
منطق سريالي 1
منطق سريالي 2
منطق سريالي 3
_ چي؟ بچه ي قانوني؟ از كدوم قانون حرف مي زني؟
_ از كدوم قانون حرف مي زنم؟ بچه رو بده به من.
_ ولي اين عادلانه نيست.
_ چي؟ عادلانه نيست؟ تو داري از كدوم عدالت حرف مي زني؟
_ چي؟ من دارم از كدوم عدالت حرف مي زنم؟ اون بچه ي قانوني منه.
_ چي؟ بچه ي قانوني تو؟ هيچ سر در نمي يارم ...
[ منطق سريالي 4 ]
منطق سريالي 1
منطق سريالي 2
منطق سريالي 3
۲ دی ۱۳۸۷
نمايشنامه ي پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند، قسمت اول:
پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند با ماشينش وارد خيابان شد. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند ابتدا به چپ و سپس به راست نگاهي انداخت. هيچكس در خيابان نبود. لحظه اي گذشت... اكنون دختري در كنار خيابان ديده مي شود. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند، براي دختر بوق زد. و اما...
آيا پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند باز هم براي دختر بوق خواهد زد؟ منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد.
پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند با ماشينش وارد خيابان شد. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند ابتدا به چپ و سپس به راست نگاهي انداخت. هيچكس در خيابان نبود. لحظه اي گذشت... اكنون دختري در كنار خيابان ديده مي شود. پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند، براي دختر بوق زد. و اما...
آيا پيرمردي كه با سمند ال ايكس براي دختري بوق مي زند باز هم براي دختر بوق خواهد زد؟ منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد.
۲۹ آذر ۱۳۸۷
۲۲ آذر ۱۳۸۷
۲۱ آذر ۱۳۸۷
پوچستان، قسمت پنجم :
_ سلام
_ سلام
_ بيا به هم بخنديم.
_ چرا؟
_ نمي دونم.
_ بيا بحث هاي كليشه اي كنيم.
_ تكراريه.
_ عيب داره؟
_ نه.
_ من شروع كنم؟
_ باشه.
_ سلام
_ سلام
_ آقا عيناً همون جنس با همون رنگ با همون سايز با همون قيمت، چهار تا مغازه اون ور تر...
_ همين مجيد شاطر خودمون، يك كاسه مي گذاشت رو سرمون دورش را مي تراشيد. حالا اسمش را گذاشتن آلماني.
_ آقا هوشنگ هستيد ديگه؟ با او هوشنگ ها چه نسبتي داريد؟
_ مي گن موسيقي گذاشتن واسه گياهان، اون گياهايي كه مو سيقي بهتري براشون گذاشتن بهتر رشد كردن.
_ شما فكر مي كني پيتزا چيه؟ يك كم خمير رو آوردند با يك ذره سويا ...
_ آقا خارج كه اينجوري نيست كه... اونجا سه ثانيه برق بره تمام كارگرا اعتصاب مي كنند.
_ بله. تو چين مثكه يك نفر با قدرت فكرش بر نيروي جاذبه غلبه كرده بوده.
_ متاسفانه ما در ايران براي افكار ارزش قائل نيستيم.
_ حالا ديروز تو اخبار مي گفت اينايي كه چت زياد مي كنن باعث سرطان مي شوند.
_ هوا چقدر گرم شده.
_ عجب.
_ ... خسته شدم. بيا يك كار ديگه بكنيم.
_ ما كه ديگه كاري به غير از اين بلد نيستيم.
_ من يك كاري بلدم بگم؟
_ بگو.
_ يك نفر بي دقتي كنه بعد اون يكي بهش تذكر بده.
_ باشه.
_ من اول مي خوام بي دقتي كنم.
_ نه. من بي دقتي مي كنم تو تذكر بده بعد تو بي دقتي كن من تذكر ميدم.
_ ...
پوچستان، قسمت اول
پوچستان، قسمت دوم
پوچستان، قسمت سوم
پوچستان، قسمت چهارم
_ سلام
_ سلام
_ بيا به هم بخنديم.
_ چرا؟
_ نمي دونم.
_ بيا بحث هاي كليشه اي كنيم.
_ تكراريه.
_ عيب داره؟
_ نه.
_ من شروع كنم؟
_ باشه.
_ سلام
_ سلام
_ آقا عيناً همون جنس با همون رنگ با همون سايز با همون قيمت، چهار تا مغازه اون ور تر...
_ همين مجيد شاطر خودمون، يك كاسه مي گذاشت رو سرمون دورش را مي تراشيد. حالا اسمش را گذاشتن آلماني.
_ آقا هوشنگ هستيد ديگه؟ با او هوشنگ ها چه نسبتي داريد؟
_ مي گن موسيقي گذاشتن واسه گياهان، اون گياهايي كه مو سيقي بهتري براشون گذاشتن بهتر رشد كردن.
_ شما فكر مي كني پيتزا چيه؟ يك كم خمير رو آوردند با يك ذره سويا ...
_ آقا خارج كه اينجوري نيست كه... اونجا سه ثانيه برق بره تمام كارگرا اعتصاب مي كنند.
_ بله. تو چين مثكه يك نفر با قدرت فكرش بر نيروي جاذبه غلبه كرده بوده.
_ متاسفانه ما در ايران براي افكار ارزش قائل نيستيم.
_ حالا ديروز تو اخبار مي گفت اينايي كه چت زياد مي كنن باعث سرطان مي شوند.
_ هوا چقدر گرم شده.
_ عجب.
_ ... خسته شدم. بيا يك كار ديگه بكنيم.
_ ما كه ديگه كاري به غير از اين بلد نيستيم.
_ من يك كاري بلدم بگم؟
_ بگو.
_ يك نفر بي دقتي كنه بعد اون يكي بهش تذكر بده.
_ باشه.
_ من اول مي خوام بي دقتي كنم.
_ نه. من بي دقتي مي كنم تو تذكر بده بعد تو بي دقتي كن من تذكر ميدم.
_ ...
پوچستان، قسمت اول
پوچستان، قسمت دوم
پوچستان، قسمت سوم
پوچستان، قسمت چهارم
۲۰ آذر ۱۳۸۷
۱۸ آذر ۱۳۸۷
۱۷ آذر ۱۳۸۷
۶ آذر ۱۳۸۷
۲۹ آبان ۱۳۸۷
۲۶ آبان ۱۳۸۷
۲۳ آبان ۱۳۸۷
۲۱ آبان ۱۳۸۷
۱۲ آبان ۱۳۸۷
۹ آبان ۱۳۸۷
۷ آبان ۱۳۸۷
۵ آبان ۱۳۸۷
۱ آبان ۱۳۸۷
۲۹ مهر ۱۳۸۷
۲۸ مهر ۱۳۸۷
۱۸ مهر ۱۳۸۷
* پیرمرد در دادگاه خوراندن هر گونه خوردنی سمّی را به پسر بچه تکذیب کرد.
* هر گاه نام محصول حلوا شکری عقاب را می شنوم برای چند لحظه هوشیاری خود را از دست می دهم.
* پیرمردی در ترمینال کلمه ی اسکانیا را به اشتباه اسپانیا می شنود و شادمانه به طرف اتوبوس می دود.
* قبل از پخش فیلم در اتوبوس، پیام های بازرگانی با تبلیغ حلوا شکری عقاب شروع شد.
من تقریباً از هوش رفته بودم... نمی دانم چرا پیرمرد کناری ام از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. از فرط خوشحالی چیزی از جیبش بیرون آورد و به من تعارف کرد. روی جلدش به زحمت عبارت " حلوا شکری عقاب " را تشخیص دادم و هوش کامل خود را برای همیشه از دست دادم.
* هر گاه نام محصول حلوا شکری عقاب را می شنوم برای چند لحظه هوشیاری خود را از دست می دهم.
* پیرمردی در ترمینال کلمه ی اسکانیا را به اشتباه اسپانیا می شنود و شادمانه به طرف اتوبوس می دود.
* قبل از پخش فیلم در اتوبوس، پیام های بازرگانی با تبلیغ حلوا شکری عقاب شروع شد.
من تقریباً از هوش رفته بودم... نمی دانم چرا پیرمرد کناری ام از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. از فرط خوشحالی چیزی از جیبش بیرون آورد و به من تعارف کرد. روی جلدش به زحمت عبارت " حلوا شکری عقاب " را تشخیص دادم و هوش کامل خود را برای همیشه از دست دادم.
۱۷ مهر ۱۳۸۷
۱۴ مهر ۱۳۸۷
۱۲ مهر ۱۳۸۷
از به هم پیوستن تعدادی "تضاد"، زندگی تشکیل می شود. عمویم برزگر بود. روبوسی با صورت خشک او زخم می کرد صورتم را. ولی سرش چرب بود. خشکی را مدیون سال ها کار و چربی را مدیون اقبالش بود. چربی آزار دهنده و بی جا... خشکی آزار دهنده و بی جا... زندگی بی جا و آزار دهنده... از به هم پیوستن تعدادی تضاد، زندگی تشکیل می شود. بازتاب تضاد ها در مغزم... بازتاب تضاد ها در مغزم... این روز ها بازتاب تضاد ها در مغزم...
۱۱ مهر ۱۳۸۷
۱۰ مهر ۱۳۸۷
۳۰ شهریور ۱۳۸۷
"هر كي به گل دست بزنه شاپره نيشش مي زنه". اين شعر تهديد آميز چيه؟ ها؟ بگذار لااقل بچه بره كنار گل وايسه بعد تهديدش كن. تو خونه نشونديش رو پات اينو مي خوني كه چي؟ شاپره اصلاً يعني چي؟ ما شاپره نداريم. از يك طرف مي گيد گل زيبا و خوش بو و دوست داشتني است، بعد به بچه مي گيد دست نزنه؟ مي خواهيد لج بچه رو در بياريد؟ كِي مي خواهيد دست برداريد از اين كارا؟ باز اون يكي هست كه مي گه "آقا دزده سلام حالت چطوره سلام اگه هفت تير بكشي منو بكشي اسير ميشي". يك كانورسيشن بين دزد و بچه ترتيب دادي كه چي؟ كي اينارو مي سازه؟ شما به كلمه ها دقت كنيد. هفت تير، دزد، بكشي، اسير. انصافاً جز "سناريوي كشت و كشتار" اسم ديگه اي مي شود روش گذاشت؟ بعد مي گن از كلمه ي "لعنتي" كمتر استفاده كن. شما خودت را بگذار جاي من. واقع بينانه ريشه هاي "ترور" را در اين شعر نمي بينيد؟ حالا شما باز بگيد داره اغراق مي كنه. بعد اين قافيه ي لعنتيش كجا هست؟ خداييش قافيه داشت من كاري نداشتم. معلوم نيست رباعيه، غزله، ترجيع بنده، قصيده است... چيچيه اين؟ ها؟
بينديشيد...
بينديشيد...
۲۹ شهریور ۱۳۸۷
_ شنيدي بازيكن هاي استقلال بعد از قهرماني تو زمين نماز خوندن؟
_ بله ديگه متاسفانه به اسم دين هر كاري مي كنند.
Labels:
در جامعه
۲۳ شهریور ۱۳۸۷
۲۱ شهریور ۱۳۸۷
۲۰ شهریور ۱۳۸۷
۱۹ شهریور ۱۳۸۷
از بچگي آرزو داشتم دزد دريايي شوم... در درياي مازندران. دريايمان را بردند... آرزو هايمان را بردند...
Labels:
ابله
۱۷ شهریور ۱۳۸۷
۱۶ شهریور ۱۳۸۷
۱۵ شهریور ۱۳۸۷
۱۴ شهریور ۱۳۸۷
ابري نيست...
بادي نيست...
كتايون از هلند هم هيچي ننوشته...
*
مز مزه مي كنه بزنه نزنه مي زنه و اَوت...
بادي نيست...
كتايون از هلند هم هيچي ننوشته...
*
مز مزه مي كنه بزنه نزنه مي زنه و اَوت...
Labels:
خستگي روحي
۱۳ شهریور ۱۳۸۷
۷ شهریور ۱۳۸۷
جداً اوني كه تو يك گروه سياسي بي تاثير شروع به فعاليت مي كنه و اسم مستعارش رو مي گذاره " پلنگ زخمي" با خودش چي فكر مي كنه؟ نه واقعاً. خودشو مسخره كرده يا مي خواد منو اذيت كنه؟ نه جدي؟ باز اگه مي گذاشت " پلنگ "مي شد به حساب احمقيش بگذاري . ولي "پلنگ زخمي" يك تركيب وصفي ِ از پيش برنامه ريزي شده است كه نميشه به سادگي از كنارش گذشت.
هم پلنگ... هم زخمي... انصافتو شكر.
۶ شهریور ۱۳۸۷
پسر بچه بال آسيب ديده ي پرنده را با دستمال مي بندد. پرنده سلامتي خود را پيدا مي كند.پس از چند روز مادرش را تصادفاً مي يابد. پرنده به سمت مادر خود اوج مي گيرد.مادر از او استقبال مي كند. در لحظه ي آخر پرنده بر مي گردد و نگاهي به پسر بچه مي كند. براي تشكر سر وصداي مريضي راه مي اندازد...
لعنت به ذهن كليشه پرداز.
لعنت به ذهن كليشه پرداز.
۴ شهریور ۱۳۸۷
نمايشنامه ي "پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند"، قسمت اول:
پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند نگاهي به خيابان انداخت. خيابان شلوغ بود. ساعتي گذشت... اكنون خيابان خلوت تر شده بود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند به كنار خيابان آمد. نگاهي به سمت راست خود انداخت و نيز به چپ...هيچكس نبود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند، در خيابان ادرار كرد...لحظه اي گذشت...باز به سمت راست خود و نيز به چپ نگاهي انداخت. هيچكس نبود. اما...
آيا پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند باز هم در خيابان ادرار خواهد كرد؟
منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد...
پ.ن) اين نمايشنامه رو در اعتراض به اين" زندگي ِ ادراري" نوشتم كه اميدوارم مورد توجه تون قرار بگيره.
پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند نگاهي به خيابان انداخت. خيابان شلوغ بود. ساعتي گذشت... اكنون خيابان خلوت تر شده بود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند به كنار خيابان آمد. نگاهي به سمت راست خود انداخت و نيز به چپ...هيچكس نبود. پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند، در خيابان ادرار كرد...لحظه اي گذشت...باز به سمت راست خود و نيز به چپ نگاهي انداخت. هيچكس نبود. اما...
آيا پيرمردي كه در خيابان ادرار مي كند باز هم در خيابان ادرار خواهد كرد؟
منتظر قسمت بعدي نمايشنامه باشيد...
پ.ن) اين نمايشنامه رو در اعتراض به اين" زندگي ِ ادراري" نوشتم كه اميدوارم مورد توجه تون قرار بگيره.
۳ شهریور ۱۳۸۷
۳۱ مرداد ۱۳۸۷
وقتي سريال با صحنه ي شكستن تخم مرغ در ماهي تابه شروع شد، فهميدم كه عنوانش بايد "مجرد ها" باشه.
Labels:
اصل غافلگيري در سينما
۲۹ مرداد ۱۳۸۷
۲۸ مرداد ۱۳۸۷
* بعد از ديدن هر سريال ايراني فوراً دوش آب سرد مي گيرم.
* پدرِ مادرم شيرين بودن هندوانه رو دليل بر وجود خدا مي داند.
* هنوز با شروع هر جنگ، توهم وقوع جنگ جهاني سوم وجود دارد.
* بيشتر نوشته ها در حمام به ذهنم مي رسند.
* پدرِ پدرم بعد از وقوع هر جنگ نظرش راجع به وجود خدا تغيير مي كند.
* ديروز پدرِ مادرم در حال خوردن هندوانه خفه شد.
* دو روز قبل، مشاجره ي شديدي در مورد وجود خدا بين پدرِ مادر و پدرِ پدرم پيش آمد.
... ديروز در خانه تنها بودم. وقتي سريال تمام شد، پدرِ مادرم با هندوانه به خانه آمد.
* پدرِ مادرم شيرين بودن هندوانه رو دليل بر وجود خدا مي داند.
* هنوز با شروع هر جنگ، توهم وقوع جنگ جهاني سوم وجود دارد.
* بيشتر نوشته ها در حمام به ذهنم مي رسند.
* پدرِ پدرم بعد از وقوع هر جنگ نظرش راجع به وجود خدا تغيير مي كند.
* ديروز پدرِ مادرم در حال خوردن هندوانه خفه شد.
* دو روز قبل، مشاجره ي شديدي در مورد وجود خدا بين پدرِ مادر و پدرِ پدرم پيش آمد.
... ديروز در خانه تنها بودم. وقتي سريال تمام شد، پدرِ مادرم با هندوانه به خانه آمد.
۲۲ مرداد ۱۳۸۷
۱۷ مرداد ۱۳۸۷
۱۶ مرداد ۱۳۸۷
و در اين پست مكان، مردكي روي زمين مي لرزد.
مردمان دورش جمع، با خود مي پندارند...
مردمان دورش جمع، با خود مي پندارند...
شايد اين مردكِ بر روي زمين، خربزه را به عسل آغشتست.
آنچنان مي لرزد كه تو مي پنداري، نكند چرخش هر سال زمين از او است.
مردكِ روي زمين از ته جان مي لرزد.
مردم اما با خود، همه مي پندارند...
آنچنان مي لرزد كه تو مي پنداري، نكند چرخش هر سال زمين از او است.
مردكِ روي زمين از ته جان مي لرزد.
مردم اما با خود، همه مي پندارند...
شايد اين مردكِ بر روي زمين، خربزه را به عسل آغشتست.
۱۳ مرداد ۱۳۸۷
۱۰ مرداد ۱۳۸۷
يهودي هنگام بلند كردن جعبه يا علي گفث. پرسيدند: پس چرا يا موسي نمي گويي. گفت: مگر موسي حمال است؟
... دعواي سختي در گرفت و كليه ي عناصر داستان كشته شدند.
Labels:
دين و روابط اجتماعي
۲۵ تیر ۱۳۸۷
۲۲ تیر ۱۳۸۷
۲۰ تیر ۱۳۸۷
۱۵ تیر ۱۳۸۷
۱۴ تیر ۱۳۸۷
۱۳ تیر ۱۳۸۷
انصافاً سگا بازي كردن وقتي لذت داره كه يكي از دكمه هاي دسته خراب باشه. يعني اگه دو تا دسته سالم باشه بازي يك حالت لوسي پيدا مي كنه. احتمالاً كسي كه توليد كننده ي دستگاه هاي سگا بوده دسته ها رو طوري تدارك ديده كه بعد از يك مدتي خرابي پيدا كنند. البته خرابي نبايد طوري باشه كه فرد به طور كامل نا اميد بشه. يعني بايد يك جاهايي از كار بيافته و يك جاهايي هم يك دفعه كار كنه. البته بازم فرق مي كنه كه مثلاً دكمه ي " آ" خراب باشه يا " استارت " ...
جدي موضوع خيلي پيچده ايه ديگه بيشتر نمي تونم توضيح بدم.
جدي موضوع خيلي پيچده ايه ديگه بيشتر نمي تونم توضيح بدم.
۱۱ تیر ۱۳۸۷
۲۴ خرداد ۱۳۸۷
۱۹ خرداد ۱۳۸۷
۱۷ خرداد ۱۳۸۷
۱۳ خرداد ۱۳۸۷
۱۱ خرداد ۱۳۸۷
مثله یک فرشته وایساده بود اونجا. بالاخره یک روزی باید حرفم را بهش می زدم. زل زده بود به پایین و داشت از اون بالا شهر را نگاه می کرد. رفتم کنارش وایسادم و آهسته گفتم: از این بالا همه چیز کوچک به نظر می آید این طور نیست؟ ولی اون چیزی نگفت. حتی برنگشت من رو نگاه کنه. با صدای بلند تر گفتم: از این بالا آدم ها خیلی کوچک به نظر می آیند مگه نه؟ مثل این بود که دلش نمی اومد سکوت را بشکنه یا شاید هم از یک چیزی ناراحت بود. احساس کردم از این حرفم خوشش نیومده. گفتم: می دونی بعضی موقع ها که دلم می گیره می یام اینجا و با خودم درد و دل می کنم. آخه اینجا به آدم یک آرامش خاصی می ده... ولی اون همینطور سکوت کرده بود و روبرو را نگاه می کرد..
" خاطرات من، دخترک و هندز فیری"
۱۰ خرداد ۱۳۸۷
۸ خرداد ۱۳۸۷
- استاد با توجه به صحبت هایی که شما کردید من این طور استنباط می کنم که فرهنگ ارتباط مستقیم با اقتصاد داره و درواقع با ترویج کتاب خوانی بین توده ی مردم و متعاقب اون کنار رفتن خرافات و پیشرفت علم، اقتصاد هم از طریق رشد کارگا ه ها و کارخانه ها تقویت می شود و اون وقت می شود نوید یک مملکت آباد را داد. اینطور نیست؟
- قبل از این که سوال شما را جواب بدم یک سوالی ازتون داشتم. شما چرا فقط تو کلاس های مختلط نظرمی دید؟
- ...
- قبل از این که سوال شما را جواب بدم یک سوالی ازتون داشتم. شما چرا فقط تو کلاس های مختلط نظرمی دید؟
- ...
۴ خرداد ۱۳۸۷
شیر آب، پشت چند تا میله ساخته شده بود. ولی فقط همین نبود. شیر آب طوری تعبیه شده بود که از دور که نگاش می کردی فکر می کردی میتونی ازش آب بخوری ولی وقتی جلو می رفتی با اون میله ها برخورد می کردی. ولی فقط همین نبود. شیر آب طوری تعبیه شده بود که وقتی دستت رو از پشت میله ها جلو می بردی که آب کف دستت جمع بشه، سریع نا امیدت نمی کرد. یعنی می تونستی یکم آب کف دستت جمع کنی ولی موقع برگردوندن دستت از لابلای میله ها واز طرف دیگرکشیده شدن دستت رو سیمانی که پایینش بود، تمام آب بدون کم و کاست از دستت خارج می شد و بدون اغراق دستت هنگام خروج، از موقع ورود به میله ها هم خشک تر می شد. ولی کار در همین جا تمام نمی شد. از کشییده شدن دستت روی اون سیمان ها، زخمی پشت دستت ایجاد می شد که هم زخم جسمی بود و هم زخم روحی..
( ایران سال 1387)
( ایران سال 1387)
۱ خرداد ۱۳۸۷
حاجی بی بی و حاجی بابا خیلی همدیگرو دوست داشتند..
حاجی بابا از حاجی بی بی پیرتر بود. اون قدر پیر بود که هیچ وقت تنهایی نمی تونست بره جایی..
گوش حاجی بی بی خیلی ضعیف بود، وضعیت چشم های حاجی بابا هم تعریفی نداشت..
یک روز حاجی بی بی و حاجی بابا از شیراز رفتند تهران..
دنبال یک آدرس دور تو تهران می گشتند..
پول تاکسی که نداشتند، به ناچار سوار اتوبوس شدند..
حاجی بابا جلو ، حاجی بی بی عقب..
حاجی بابا از اون جلو به سختی حاجی بی بی رو می دید ..
صداش می کرد که مطمئن شه حاجی بی بی همونه که داره نگاش می کنه..
ولی حاجی بی بی که چیزی نمی شنید..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
اتوبوس شلوغ تر شد..
حاجی بابا دلش لرزید که حاجی بی بی رو گم کنه.. حاجی بی بی هم همینطور..
حاجی بابا خواست از جاش بلند شه بره جلو دنبال حاج بی بی..
ولی رد شدن از میله هایی که بین اتوبوس کشیده بودن واسش خیلی سخت بود..دوباره نشست..
حاجی بی بی هم تو اون شلوغی چشمش دنبال حاجی بابا بود.. دیگه می خواست جیغ بزنه..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
ایستگاه آخرشد.. حاجی بابا پیاده شد ولی حاجی بی بی اشتباهی چند تا ایستگاه قبل پیاده شده بود..
همدیگرو گم کرده بودند.. حاجی بی بی واسش همه چی تموم شده بود..
حاجی بابا هم همینطور..
دیگه هیچ وقت همدیگرو پیدا نکردند..
زخم عمیقی واسه همیشه تو دل حاجی بی بی موند..
تو دل حاجی بابا هم همینطور..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
حاجی بابا از حاجی بی بی پیرتر بود. اون قدر پیر بود که هیچ وقت تنهایی نمی تونست بره جایی..
گوش حاجی بی بی خیلی ضعیف بود، وضعیت چشم های حاجی بابا هم تعریفی نداشت..
یک روز حاجی بی بی و حاجی بابا از شیراز رفتند تهران..
دنبال یک آدرس دور تو تهران می گشتند..
پول تاکسی که نداشتند، به ناچار سوار اتوبوس شدند..
حاجی بابا جلو ، حاجی بی بی عقب..
حاجی بابا از اون جلو به سختی حاجی بی بی رو می دید ..
صداش می کرد که مطمئن شه حاجی بی بی همونه که داره نگاش می کنه..
ولی حاجی بی بی که چیزی نمی شنید..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
اتوبوس شلوغ تر شد..
حاجی بابا دلش لرزید که حاجی بی بی رو گم کنه.. حاجی بی بی هم همینطور..
حاجی بابا خواست از جاش بلند شه بره جلو دنبال حاج بی بی..
ولی رد شدن از میله هایی که بین اتوبوس کشیده بودن واسش خیلی سخت بود..دوباره نشست..
حاجی بی بی هم تو اون شلوغی چشمش دنبال حاجی بابا بود.. دیگه می خواست جیغ بزنه..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
ایستگاه آخرشد.. حاجی بابا پیاده شد ولی حاجی بی بی اشتباهی چند تا ایستگاه قبل پیاده شده بود..
همدیگرو گم کرده بودند.. حاجی بی بی واسش همه چی تموم شده بود..
حاجی بابا هم همینطور..
دیگه هیچ وقت همدیگرو پیدا نکردند..
زخم عمیقی واسه همیشه تو دل حاجی بی بی موند..
تو دل حاجی بابا هم همینطور..
حاجی بابا جلو، حاجی بی بی عقب..
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
رنج بی حساب
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهی برون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه اشان به غیر"منم" تحفه ای میاب
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب
دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده، گفتار ناصواب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهی برون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه اشان به غیر"منم" تحفه ای میاب
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب
دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده، گفتار ناصواب
سطح مسابقات چطور بود؟
سطح مسابقات خیلی عالی بود . امسال حریف های قرقیز، اُزبک ومجارهم شرکت داشتنند و ...
...
سطح آمادگی بچه ها چطور هست؟
خوشبختانه بچه ها از آمادگی خوبی برخوردارند. بچه های شهرستانی هم دارند پا به پای بچه های دیگه کار می کنند...
...
امسال مسابقات شنا چطور بود؟
خیلی عالی بود و بچه ها نتیجه ی تلاش این یک سال اخیر خودشون را گرفتند... فقط یک خواهشی داشتیم از مسـﺌولین اگه میشه این استخر ما رو سر پوشیده بکنند...
...
گرد همایی تمدن یزد چطور بود؟
والا گرد همایی خیلی خوب و سطح بالا بود. حتی من شنیدم یک نفر از ایتالیا هم در این گرد همایی شرکت کرده ...
( ایران، سال 1387)
سطح مسابقات خیلی عالی بود . امسال حریف های قرقیز، اُزبک ومجارهم شرکت داشتنند و ...
...
سطح آمادگی بچه ها چطور هست؟
خوشبختانه بچه ها از آمادگی خوبی برخوردارند. بچه های شهرستانی هم دارند پا به پای بچه های دیگه کار می کنند...
...
امسال مسابقات شنا چطور بود؟
خیلی عالی بود و بچه ها نتیجه ی تلاش این یک سال اخیر خودشون را گرفتند... فقط یک خواهشی داشتیم از مسـﺌولین اگه میشه این استخر ما رو سر پوشیده بکنند...
...
گرد همایی تمدن یزد چطور بود؟
والا گرد همایی خیلی خوب و سطح بالا بود. حتی من شنیدم یک نفر از ایتالیا هم در این گرد همایی شرکت کرده ...
( ایران، سال 1387)
۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
دوستان اسم ایران را دارن از روی نقشه ی گوگل حذف می کنند فوراً به سایت زیر مراجعه کنید:
www.emza.com
ببینم چی کار می کنید ها...
www.emza.com
ببینم چی کار می کنید ها...
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
پسرم برو دو تا چایی بریز بیار یک کار خیلی مهم باهات دارم...
( بعد از صرف چای)
پدر- پسرم تو فکر میکنی جورج بوش کیه؟ نه واقعاً فکر میکنی کیه؟
پسر- سکوت.
پدر- اونم یک آدمیه مثل من و تو. منتهی تلاش کرده زحمت کشیده رسیده به اینجا. خب دیگه برای امشب کافیه برو بخواب که فردا صبح کلی کار داری.
پسر- سکوت معنی دار.
پایان.
( بعد از صرف چای)
پدر- پسرم تو فکر میکنی جورج بوش کیه؟ نه واقعاً فکر میکنی کیه؟
پسر- سکوت.
پدر- اونم یک آدمیه مثل من و تو. منتهی تلاش کرده زحمت کشیده رسیده به اینجا. خب دیگه برای امشب کافیه برو بخواب که فردا صبح کلی کار داری.
پسر- سکوت معنی دار.
پایان.
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
۲۷ فروردین ۱۳۸۷
- آقا و ضعیت دختر مختر چطوره؟
- دختر مختر؟
- آره دیگه بابا. چیزی تو دست و بالت هست یا نه.
- نه... نه... زیاد تو این حرفه دستی ندارم.
- آقا از من می شنوی از جوونیت استفاده کن. اگه از دست بره بعد پشیمون میشی. ببین کی بهت گفتم.
- یعنی استفاده از جوونی فقط همینه که شما می گید؟
- دیگه ما خوشیم به همین چیزا دیگه... پس تو چیکار میکنی روزاتو؟ تفریحت چیه؟
- بیدار میشم، فکر میکنم، می خوابم، می خونم، فکر میکنم، بیدار تر میشم، می جنگم... آهنگ هم گاهی گوش می کنم. البته بدون کلام.
- حالا شما که انقدر کتاب می خونی کجا را گرفتی؟
- مگه قراره جایی را بگیرم؟ اونایی که جایی را گرفتند هیتلر و پینوشه بودن...
- آره خب... حالا شما مخالفتت با دختر و این چیزا چیه؟
- مخالفتی ندارم. فقط تو ذهنت یک فرقی بین دختر و توالت قائل شو. دو تا شو یک وسیله ی رفع احتیاج نبین.
- اینطورام که شما فکر می کنید نیست... حالا چه کتابایی می خونی؟
- چه فرقی می کنه واست؟ تاریخی.
- تاریخ که هر چی بوده گذشته. واسه ی من این چیزا مهم نیست.
- آره . واسه ی تو به غیر از دختر، غذا و آروغ بعدش هم مهمه...
- ...
- دختر مختر؟
- آره دیگه بابا. چیزی تو دست و بالت هست یا نه.
- نه... نه... زیاد تو این حرفه دستی ندارم.
- آقا از من می شنوی از جوونیت استفاده کن. اگه از دست بره بعد پشیمون میشی. ببین کی بهت گفتم.
- یعنی استفاده از جوونی فقط همینه که شما می گید؟
- دیگه ما خوشیم به همین چیزا دیگه... پس تو چیکار میکنی روزاتو؟ تفریحت چیه؟
- بیدار میشم، فکر میکنم، می خوابم، می خونم، فکر میکنم، بیدار تر میشم، می جنگم... آهنگ هم گاهی گوش می کنم. البته بدون کلام.
- حالا شما که انقدر کتاب می خونی کجا را گرفتی؟
- مگه قراره جایی را بگیرم؟ اونایی که جایی را گرفتند هیتلر و پینوشه بودن...
- آره خب... حالا شما مخالفتت با دختر و این چیزا چیه؟
- مخالفتی ندارم. فقط تو ذهنت یک فرقی بین دختر و توالت قائل شو. دو تا شو یک وسیله ی رفع احتیاج نبین.
- اینطورام که شما فکر می کنید نیست... حالا چه کتابایی می خونی؟
- چه فرقی می کنه واست؟ تاریخی.
- تاریخ که هر چی بوده گذشته. واسه ی من این چیزا مهم نیست.
- آره . واسه ی تو به غیر از دختر، غذا و آروغ بعدش هم مهمه...
- ...
۲۶ فروردین ۱۳۸۷
۲۵ فروردین ۱۳۸۷
- پسرم برو دو تا چایی وردار بیار می خوام امشب درباره ی یک موضوع خیلی مهمی باهات صحبت کنم...
- ...
همین جمله ی به ظاهر ساده نکات به نسبه عمیقی داره که بر حسب وظیفه به چند مورد گذرا اشاره می کنم:
نکته ی اول: از حالت جمله بر می آید که پدر صد در صد داره دروغ میگه و با وجودی که هیچ حرفی برای گفتن نداره فقط برای خوردن یک چایی لعنتی به هر پستی تن در میده.
نکته ی دوم: وقتی پسر چایی را می آره پدر به اجبار باید یک مقوله ی ساختگی را به بچه تحویل بده( مثلاً اینکه یک چند مدته که درسهات ضعیف شده و یا امروز با مدیر مدرسه ات صحبت کردم اصلاً ازت راضی نبود و یا مادرت دستاش ضعیف شده باید از این به بعد تو کار های خونه بهش کمک کنی و ...) که دروغ دوم را به ارمغان می آره و به مراتب بر کثیفی ماجرا اضافه می کنه.
نکته ی سوم: بچه هنگام ریختن چایی به هزار و یک مسئله فکر می کنه و بی صبرانه در انتظار اینه که ببینه پدرش چی می خواهد بهش بگه در حالی که پسر خام، بی خبر از همه جا نمی دونه که پدر حیله گر چه نقشه ی شومی براش کشیده و ... و اگر به دیده ی انصاف بنگرید جز کلاه بر داری عاطفی اسم دیگه ای نمی شه رو این کار گذاشت.
نکته ی چهارم : اگر این دفعه ی دومی باشه که پدر از این حربه برای نوشیدن یک فنجان چای استفاده می کنه باید اعتراف کرد که بچه ی بسیار الدنگی بوده که برای بار دوم هم گول حربه ی ابتدایی و کثیف پدر شیادش را خورده.
نکته ی پنجم : اگر در جمله ی اصلی نیک بنگرید متوجه کار برد رندانه ی کلمه ی "خیلی" می شوید. بدین مفهوم که پدر می توانست بدون به کاربردن این کلمه هم به هدف پستش که همون در گلو ریختن چایی باشه برسه ولی به کار بردن این کلمه به مثابه ی اصرار و پا فشاری بر گناه و یا یک نوع لذت بردن از فریب پسر بچه می باشد و احتمالاً بعد از رفتن پسر بچه نیشخندی از سر رضایت بر لبانش نقش می بندد. این نشون میده که پدر علاوه بر این که یک شیاد بزرگ می باشد یک بیمار روحی خطرناک هم هست که از آزار دیگران لذت کافی را می برد.
نکته ی ششم: از ظاهر قضیه چنین بر می آید که این جانی حیله توز یک چایی را برای خودش و چایی دیگر را برای پسر بچه می خواهد ولی از چنین انسان فریبکار و پریشان ذهنی بسیار بعید می نماید که هر دو چایی را برای خود نخواسته باشد که در این مورد قضاوت را به عهده ی خوانند گان فکور وا می نهم ...
پ.ن) امیدوارم به نکته ی محوری داستان توجه کرده باشید.
- ...
همین جمله ی به ظاهر ساده نکات به نسبه عمیقی داره که بر حسب وظیفه به چند مورد گذرا اشاره می کنم:
نکته ی اول: از حالت جمله بر می آید که پدر صد در صد داره دروغ میگه و با وجودی که هیچ حرفی برای گفتن نداره فقط برای خوردن یک چایی لعنتی به هر پستی تن در میده.
نکته ی دوم: وقتی پسر چایی را می آره پدر به اجبار باید یک مقوله ی ساختگی را به بچه تحویل بده( مثلاً اینکه یک چند مدته که درسهات ضعیف شده و یا امروز با مدیر مدرسه ات صحبت کردم اصلاً ازت راضی نبود و یا مادرت دستاش ضعیف شده باید از این به بعد تو کار های خونه بهش کمک کنی و ...) که دروغ دوم را به ارمغان می آره و به مراتب بر کثیفی ماجرا اضافه می کنه.
نکته ی سوم: بچه هنگام ریختن چایی به هزار و یک مسئله فکر می کنه و بی صبرانه در انتظار اینه که ببینه پدرش چی می خواهد بهش بگه در حالی که پسر خام، بی خبر از همه جا نمی دونه که پدر حیله گر چه نقشه ی شومی براش کشیده و ... و اگر به دیده ی انصاف بنگرید جز کلاه بر داری عاطفی اسم دیگه ای نمی شه رو این کار گذاشت.
نکته ی چهارم : اگر این دفعه ی دومی باشه که پدر از این حربه برای نوشیدن یک فنجان چای استفاده می کنه باید اعتراف کرد که بچه ی بسیار الدنگی بوده که برای بار دوم هم گول حربه ی ابتدایی و کثیف پدر شیادش را خورده.
نکته ی پنجم : اگر در جمله ی اصلی نیک بنگرید متوجه کار برد رندانه ی کلمه ی "خیلی" می شوید. بدین مفهوم که پدر می توانست بدون به کاربردن این کلمه هم به هدف پستش که همون در گلو ریختن چایی باشه برسه ولی به کار بردن این کلمه به مثابه ی اصرار و پا فشاری بر گناه و یا یک نوع لذت بردن از فریب پسر بچه می باشد و احتمالاً بعد از رفتن پسر بچه نیشخندی از سر رضایت بر لبانش نقش می بندد. این نشون میده که پدر علاوه بر این که یک شیاد بزرگ می باشد یک بیمار روحی خطرناک هم هست که از آزار دیگران لذت کافی را می برد.
نکته ی ششم: از ظاهر قضیه چنین بر می آید که این جانی حیله توز یک چایی را برای خودش و چایی دیگر را برای پسر بچه می خواهد ولی از چنین انسان فریبکار و پریشان ذهنی بسیار بعید می نماید که هر دو چایی را برای خود نخواسته باشد که در این مورد قضاوت را به عهده ی خوانند گان فکور وا می نهم ...
پ.ن) امیدوارم به نکته ی محوری داستان توجه کرده باشید.
۲۳ فروردین ۱۳۸۷
۲۱ فروردین ۱۳۸۷
۳۰ بهمن ۱۳۸۶
۲۹ بهمن ۱۳۸۶
۲۶ بهمن ۱۳۸۶
۲۴ بهمن ۱۳۸۶
يك روز داشتم با توپ آبي رنگم تو خونه فوتبال بازي مي كردم كه يكدفعه پدربزرگ توپ را از جلوم برداشت و با صدايي كه از هميشه كلفت تر به نظر مي رسيد گفت: پسرم اين توپي كه داري باهاش بازي مي كني مانند كره ي زمين مي مونه. گردش اين توپ به دور خودش مثل گردش كره ي زمين... جلمه اش رو قطع كردم و گفتم: لعنت به توپ، لعنت به كره ي زمين و لعنت به نظام آفرينش. توپ را بده دارم فوتبال بازي مي كنم...
۲۳ بهمن ۱۳۸۶
۲۰ بهمن ۱۳۸۶
۱۹ بهمن ۱۳۸۶
سفري طولاني در پيش بود. هواي بابل آن روز بسيار گرم و طاقت فرسا بود و " همئون " تك و تنها در وسط آن بيابان خشك حركت مي كرد. ناگهان همئون از حركت باز ايستاد. بقچه اي را كه بر دوش داشت به دقت بر زمين گذاشت و مجسمه ي مردوخ رابا احتياط بيرون آورد. اين مجسمه ي كوچك مردوخ را پدر همئون از روي مجسمه ي اصلي مردوخ ِ بزرگ ساخته بود و به او داده بود تا در شرايط دشوار از آن كمك بگيرد. همئون نگاهي به اطراف انداخت. در اين انديشه بود كه چگونه خود را ازاين صحراي خشك نجات دهد. مجسمه ي مردوخ را جلوي خود قرار داد و سه قدم به عقب آمد. دستانش را به نشانه ي دعا به موازات يكديگر به سمت مردوخ دراز كرد و آهسته چشمانش را بست. لحظه اي گذشت. ناگهان صدايي از جانب مردوخ در ذهن همئون شنيده شد. " هان تامان استيمان ". به اين معني كه به سمت تپه هاي كوتاه حركت كن. همئون به تندي چشمانش را باز كرد و دور تا دور خود را به دقت نگاه كرد. تپه هاي كوتاه درست در پشت سر او واقع شده بودند. همئون مردوخ را دوباره با احتياط در بقچه قرار داد وبا آرامشي خاص، در خلاف جهت حركت قبلي اش به حركت در آمد. تپه هاي كوتاه از دور ديده مي شدند. گام هاي همئون هماهنگ و استوار بودند و هر لحظه بر سرعت برداشتن قدم ها افزوده مي شد. كم كم شروع به دويدن كرد ولحظه اي بعد خود را بر روي اولين تپه ي كوتاه ديد. باز به اطرف خود نگاه كرد. بقچه را پايين گذاشت واعمالي كه چندي پيش انجام داده بود را تكرار كرد. در لحظه اي كه دستانش را به طرف مردوخ دراز كرده بود و تمام وجودش آماده ي دريافت كمك بود، ندايي از جانب مردوخ در خاطرش تداعي شد. " هان هامان داردامان ". در درختچه هاي گزنده پيشروي كن. لبخندي بر لبان همئون نقش بست. بقچه را برداشت و به طرف خارچه هاي گزنده حركت كرد. وقتي به اولين درختچه ها رسيد دريافت كه پيشروي در آن ها براي او بسيار دشوار مي باشد ولي او با قدرت ايما ن خود به مردوخ، لحظه اي از حركت باز نمي ايستاد و شجاعانه در ميان انبوه خارچه ها حركت مي كرد. هرچه به جلوتر مي رفت بر تعداد درختچه ها افزوده مي شد و پيشروي را دشوارتر مي كرد. خون از پاهاي همئون به سرعت جاري مي شد و بر تمام نقاط بدنش زخم هاي خار ديده مي شد. بالاخره يك حركت تند همئون به طرف جلو باعث شد كه در برخورد با درختچه اي بزرگ نقش بر زمين شود و بقچه از دستش رها شد. مجسمه ي مردوخ در برخورد با زمين خشك صحرا چند تكه شد. بدن خون آلود همئون با ريگ هاي داغ صحرا آشنا شده بود و توان بر خواستن از زمين را نداشت. او در فكر وقوع معجزه اي از جانب خدايش، مردوخ بزرگ بود . ناخودآگاه لحظه اي كه مجسمه كوچك مردوخ را از پدرش مي گرفت در خاطرش مجسم شد و يقين پيدا كرد كه خداي او هميشه و همه جا ياور او خواهد بود. در همين افكار بود كه عقربي نسبتاً بزرگ قبل از ورود به خانه ي زير زميني اش، كار او را يكسره كرد.
۱۸ بهمن ۱۳۸۶
۱۷ بهمن ۱۳۸۶
۱۶ بهمن ۱۳۸۶
۱۴ بهمن ۱۳۸۶
پوچستان، قسمت چهارم:
- سلام
- سلام
- به نطرت اونايي كه مي گويند بايد نيمه ي پر ليوان را ببينيم چه جور آدمايي اند؟
- فكر كنم سطحي نگر باشند. چون نيمه ي پر ليوان پايين تره.
- راست ميگي.
- امروز يك بازي جديد ياد گرفتم.
- بگو.
- چهار بار پشت سر هم بنويس " قوري گل قرمزي ".
- قوري گل قرمزي، قوري گل قرمزي، گوري قل قرمزي، گوريق قل گرمزي ...
- باختي.
- آره.
- يك بازي هم من ياد گرفتم بگم؟
- نه اون باشه واسه فردامون.
- باشه. پس تا فردا همين بازي رو ادامه بديم؟
- بديم ...
- سلام
- به نطرت اونايي كه مي گويند بايد نيمه ي پر ليوان را ببينيم چه جور آدمايي اند؟
- فكر كنم سطحي نگر باشند. چون نيمه ي پر ليوان پايين تره.
- راست ميگي.
- امروز يك بازي جديد ياد گرفتم.
- بگو.
- چهار بار پشت سر هم بنويس " قوري گل قرمزي ".
- قوري گل قرمزي، قوري گل قرمزي، گوري قل قرمزي، گوريق قل گرمزي ...
- باختي.
- آره.
- يك بازي هم من ياد گرفتم بگم؟
- نه اون باشه واسه فردامون.
- باشه. پس تا فردا همين بازي رو ادامه بديم؟
- بديم ...
۱۳ بهمن ۱۳۸۶
۱۲ بهمن ۱۳۸۶
۱۱ بهمن ۱۳۸۶
۹ بهمن ۱۳۸۶
دوستان دارم يك مكتب جديد تاسيس مي كنم كه اين مكتب بر اين 6 اصل استوار است.
1- انسان هاي بد بخت بايد بد بخت تر شوند.
2- پير مرد ها و پير زن ها بايد در دريا انداخته شوند تا كوسه آنها را ببرد.
3- باباي تمامي مدرسه ها بايد بدون دليل به خاك سياه نشانده شوند.
4- هر كس از عروسك هاي دارا و سارا خريداري كند از من نيست.
5- هر فرد عضو اين مكتب بايد حداقل هفته اي يك بار حس كنجكاوي يك بچه ي زير 10 سال را برانگيزد.
افرادي كه خواهان عضويت در اين مكتب مي باشند آمادگي خود را از طريق همين وبلاگ اعلام نمايند.
در ضمن اصل ششم به صورت حضوري به اعضاي ثابت مكتب گفته خواهد شد.
1- انسان هاي بد بخت بايد بد بخت تر شوند.
2- پير مرد ها و پير زن ها بايد در دريا انداخته شوند تا كوسه آنها را ببرد.
3- باباي تمامي مدرسه ها بايد بدون دليل به خاك سياه نشانده شوند.
4- هر كس از عروسك هاي دارا و سارا خريداري كند از من نيست.
5- هر فرد عضو اين مكتب بايد حداقل هفته اي يك بار حس كنجكاوي يك بچه ي زير 10 سال را برانگيزد.
افرادي كه خواهان عضويت در اين مكتب مي باشند آمادگي خود را از طريق همين وبلاگ اعلام نمايند.
در ضمن اصل ششم به صورت حضوري به اعضاي ثابت مكتب گفته خواهد شد.
۸ بهمن ۱۳۸۶
چين هاي كه در فاصله ي بين آرنج تا مچ دستم وجود دارند، من را ياد چيز خاصي نمي اندازند.
حتي با ديدن مو هاي كوتاه و بلند روي دستم هم يادم به چيزي نمي افته.
بوييدن يك گل زيبا هيچ احساس جالبي در من به وجود نمي آره.
حتي راجع به ديدن عكس ماه در آب يا تماشاي منظره ي غروب هم نظري ندارم.
واي كه چقدربعضي موقع ها اين نعمت ها خسته كننده مي شوند...
حتي با ديدن مو هاي كوتاه و بلند روي دستم هم يادم به چيزي نمي افته.
بوييدن يك گل زيبا هيچ احساس جالبي در من به وجود نمي آره.
حتي راجع به ديدن عكس ماه در آب يا تماشاي منظره ي غروب هم نظري ندارم.
واي كه چقدربعضي موقع ها اين نعمت ها خسته كننده مي شوند...
۴ بهمن ۱۳۸۶
پوچستان، قسمت سوم:
سلام.
سلام.
به نظرت همه ی اونایی که تو خیابان می دوند عجله دارن؟
نه بعضی ها شون واسه جلب توجه می دوند.
من هم همین فکر را می کنم.
چه خبرا؟
دیروز یک دختره ای بهم گفت من هر جای تهران که باشم وقتی برج میلاد را می بینم احسا س آرامش می کنم، من هم بهش خندیدم.
آفرین.
تو این هفته چند نفر بهت زنگ زدن؟
هیچکس.
من هم همینطور.
به نظرت ما آدم های منفوری هستیم؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
بیا بریم یک بچه را از دور به هم نشون بدیم طوری که فکر کنه داریم راجع به اون حرف می زنیم و حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزیم.
چرا می خوای حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزی؟
شاید چون بیمار روحی هستم. مگه نه؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
...
سلام.
به نظرت همه ی اونایی که تو خیابان می دوند عجله دارن؟
نه بعضی ها شون واسه جلب توجه می دوند.
من هم همین فکر را می کنم.
چه خبرا؟
دیروز یک دختره ای بهم گفت من هر جای تهران که باشم وقتی برج میلاد را می بینم احسا س آرامش می کنم، من هم بهش خندیدم.
آفرین.
تو این هفته چند نفر بهت زنگ زدن؟
هیچکس.
من هم همینطور.
به نظرت ما آدم های منفوری هستیم؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
بیا بریم یک بچه را از دور به هم نشون بدیم طوری که فکر کنه داریم راجع به اون حرف می زنیم و حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزیم.
چرا می خوای حس کنجکاوی اش رو بر بیانگیزی؟
شاید چون بیمار روحی هستم. مگه نه؟
فکر کنم این طور باشه.
پس بهتره از یک متخصص کمک بگیریم.
چه جمله ی کلیشه ای مسخره ای گفتی.
مرسی.
...
۳ بهمن ۱۳۸۶
پسر بچه نگران بود . او به دلیل مشکلی که برایش به وجود آمده بود نتوانسته بود درس آن روز را آماده کند. قرار بود معلم از یک نفر درس جلسه ی گذشته را بپرسد. آیا معلم اسم او را می خواند؟ پسر بچه از خدا خواست که معلم اسم او را نخواند و و با خود گفت که اگر چنین شود برای دفعه ی بعد حتماً آماده در سر کلاس حاضر خواهد شد. صدای معلم بلند شد. پسر بچه عمیقاً در دل خوشحال شد زیرا اسم او خوانده نشده بود و او از خدای خود تشکر کرد.
.
.
.
پسر بچه نگران بود . او به دلیل مشکلی که برایش به وجود آمده بود نتوانسته بود درس آن روز را آماده کند. قرار بود معلم از یک نفر درس جلسه ی گذشته را بپرسد. آیا معلم اسم او را می خواند؟ پسر بچه از خدا خواست که معلم اسم او را نخواند و و با خود گفت که اگر چنین شود برای دفعه ی بعد حتماً آماده در سر کلاس حاضر می شود. صدای معلم بلند شد. اندوه و ترس سراپای وجود پسر بچه را فرا گرفت زیرا معلم اسم او را خوانده بود ولی او نمی توانست از خدای خود ناراضی باشد زیرا از بچگی به عدالت خداوند آگاه بود. بنابراین به اجبار مشکل را در خود دید و بی اختیار شروع به گریستن کرد.
.
.
.
پسر بچه نگران بود . او به دلیل مشکلی که برایش به وجود آمده بود نتوانسته بود درس آن روز را آماده کند. قرار بود معلم از یک نفر درس جلسه ی گذشته را بپرسد. آیا معلم اسم او را می خواند؟ پسر بچه از خدا خواست که معلم اسم او را نخواند و و با خود گفت که اگر چنین شود برای دفعه ی بعد حتماً آماده در سر کلاس حاضر می شود. صدای معلم بلند شد. اندوه و ترس سراپای وجود پسر بچه را فرا گرفت زیرا معلم اسم او را خوانده بود ولی او نمی توانست از خدای خود ناراضی باشد زیرا از بچگی به عدالت خداوند آگاه بود. بنابراین به اجبار مشکل را در خود دید و بی اختیار شروع به گریستن کرد.
۳۰ دی ۱۳۸۶
۲۷ دی ۱۳۸۶
۲۶ دی ۱۳۸۶
داستان کوتاه
پسر بچه لک لک را در دست گرفت. آه... چقدر لک لک سردش شده بود. پسر بچه می دانست که اگر لک لک را به مکان گرمی نرساند از سرما خواهد مرد. پسر بچه به اطراف خود نگاهی انداخت. دورتا دور او پوشانده شده بود از برف. دستان کوچک و یخ زده ی پسر بچه به دور گردن لک لک آویخته شده بود. پسر بچه باز نگاهی به اطراف انداخت ولی این کار او فقط اتلاف وقت بود. چون چند لحظه پیش هم این کار را انجام داده بود. ناگهان حسی از درون به پسر بچه گفت که به لک لک بگو : " پرواز کن". پسر بچه مصمم بود. لک لک را بر روی دستان خود رو به آسمان قرار داد و فریاد زد: پرواز کن. پرواز کن. پروار کن... صدای پسر بچه هر لحظه بلند تر می شد و پژواک صدای او درکوه های اطراف، چنین می نمود که گویی یک لشکر هزار نفری فریاد می زنند. انگار که کوه ها و درختان وآب ها و تمام کائنات نیز هم صدای پسر بچه بودند و می خواستند فریاد بزنند: پرواز کن. باد نیز به نشانه ی موافقت با پرواز لک لک به حر کت در آمد و هر لحظه بر سرعت وزش خود می افزود و همین باد بود که باعث شد لک لک از دست پسر بچه رها شده و بر زمین بیفتد... لک لک پس از اینکه مسافتی برروی یخ ها کشیده شد، جانش را از دست داد.
۲۵ دی ۱۳۸۶
۲۲ دی ۱۳۸۶
۱۹ دی ۱۳۸۶
بابا ادب دارد.
مامان ادب ندارد.
به جای اینکه همش جمله های سالم و صحیح تحویل بچه بدین باید از همون اول با جمله های چرت آشناش کنید که پس فردا که بزرگ شد در مواجه با جمله های پوکی که تو جامعه رد و بدل می شود ضربه نخوره. این پیشنهاد من در جوامع پیشرفته ی آینده به کار گرفته می شود. حالا ببینید کی گفتم.
مثال های دیگر:
احمد فقیر است.
سارا غنی است.
کتایون شرف دارد.
هاشم شرف ندارد.
کبری پوچ گرا شد.
سیمین پوچ گرا نشد.
...
مامان ادب ندارد.
به جای اینکه همش جمله های سالم و صحیح تحویل بچه بدین باید از همون اول با جمله های چرت آشناش کنید که پس فردا که بزرگ شد در مواجه با جمله های پوکی که تو جامعه رد و بدل می شود ضربه نخوره. این پیشنهاد من در جوامع پیشرفته ی آینده به کار گرفته می شود. حالا ببینید کی گفتم.
مثال های دیگر:
احمد فقیر است.
سارا غنی است.
کتایون شرف دارد.
هاشم شرف ندارد.
کبری پوچ گرا شد.
سیمین پوچ گرا نشد.
...
۱۶ دی ۱۳۸۶
پوچستان، قسمت دوم:
- سلام
- سلام
- از دیروز خسته تر به نظر می آی.
- ممنون
- بیا بحث های کلیشه ای.
- باشه
- آب و هوا امروز چطور بود؟
- تعریفی نداشت. چه خبرا؟
- امن وامان. پدر هنوز مشغولن؟
- نمی دونم ...
- نه دیگه بحث های کلیشه ای هم بی مزه شده. چی کار کنیم؟
- بیا من یک ژله تو یخچال دارم بخوریم.
- اون را که دیروز با هم نصف کردیم.
- راست میگی. پس بیا یریم یه راننده ی مترو بخندیم.
- الآن مترو تعطیله اگه باز بود که خودم می گفتم.
- پس بیا همون بحث های کلیشه ای.
- باشه.
- پس گفتی پدرهنوز مشغولن؟
- بله یک زمینی داره فعلاً سرش گرمه.
- ...
- سلام
- از دیروز خسته تر به نظر می آی.
- ممنون
- بیا بحث های کلیشه ای.
- باشه
- آب و هوا امروز چطور بود؟
- تعریفی نداشت. چه خبرا؟
- امن وامان. پدر هنوز مشغولن؟
- نمی دونم ...
- نه دیگه بحث های کلیشه ای هم بی مزه شده. چی کار کنیم؟
- بیا من یک ژله تو یخچال دارم بخوریم.
- اون را که دیروز با هم نصف کردیم.
- راست میگی. پس بیا یریم یه راننده ی مترو بخندیم.
- الآن مترو تعطیله اگه باز بود که خودم می گفتم.
- پس بیا همون بحث های کلیشه ای.
- باشه.
- پس گفتی پدرهنوز مشغولن؟
- بله یک زمینی داره فعلاً سرش گرمه.
- ...
۱۳ دی ۱۳۸۶
۱۰ دی ۱۳۸۶
۹ دی ۱۳۸۶
۲۴ آذر ۱۳۸۶
۲۳ آذر ۱۳۸۶
ديگه واقعاً غير قابل تحمل شده بود. كار به جايي رسيده بود كه تصميم گرفتم به جاي اينكه به تخت بخت تكيه كنم، رخت بر تخته ي واپسين نهم. براي اين كار دوئل را انتخاب كرده بودم كه به نظر بهترين روش مي اومد. ولي بنا به قوائد بازي دوئل لا اقل به دو نفر احتياج بود وانجام اين كار به تنهايي غير ممكن به نظر ميرسيد... بعد از مدت ها بالاخره از خونه زدم بيرون. گيج و سردرگم حركت ميكردم و بيشتر جهت حركتم را صداي باد تعيين ميكرد. اولين باري كه درست چشمم رو باز كردم كنار يك نيمكت بودم. نشستم و به محوطه ي اطراف كه به نظر پارك ميرسيد نگاه كردم. پشت سرم مردي لاغر اندام طوري روي چمن ها خوابيده بود كه بعيد به نظر ميرسيد دوباره بتونه چشم هاش رو باز كنه. حركت آهسته ي دستش من رو ياد آخرين حركات دست عموي خودم ميانداخت كه ضربه مغزي شده بود و اين حركاتش در ذهن ما به نظر علائم حيات مي اومد. روبروم دو تا پير زن نشسته بودن كه از لحن حرف زدنشون ميشد فهميد كه مهمترين موضوع بحثشون بايد راجع به نيومدن قبض برق يا گرون شدن پودر لباسشويي باشه. چند متر جلوتر دو تا پسر نوجوان با گام هاي محكم وهدف دار به فاصله ي ده متري از يك دختر جوان راه مي رفتند. احساس كردم از آخرين باري كه از خونه بيرون اومده بودم هيچ چيز عوض نشده بود به غير از چند تا چيز جرئي مثل مكان خوابيدن مرد لاغر اندام يا فاصله ي حركت بين دختر و پسرهاي نوجوان ... با ديدن اين صحنه ها اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه شايد بشه قوائد بازي دوئل را شكست و اون رو يك نفره انجام داد.
۲۲ آذر ۱۳۸۶
در يك شب سرد بهاري به پدر بزرگ گفتم: پدر بزرگ يك چيزي بگم؟ پدر بزرگ گفت: بگو پسرم. گفتم: به نظر من شما از خورشيد هم مهربون تر هستيد. خورشيد هم كه ديگه مي دونيد چقدر مهربونه. گفت: متشكرم پسرم. گفتم: ولي پدر بزرگ يك چيزي ته دلم مونده بود كه مي خواستم بهتون بگم، اونم اينه كه با اين سني كه شما داريد درست نيست اين دروغ هاي زشتي كه هر روز به من مي گيد. ديروز بهم گفتيد پدر نمرده و رفته پيش خود خود ستاره ها. امروز مامان بهم گفت كه پدر سالهاست مرده. لااقل يك دروغي مي خواين بگين هماهنگ كنين. نه جداً خجالت نمي كشي تو اين سن دروغ ميگي؟ مگه مي خواين از اين خونه بندازمتون بيرون پدربزرگ؟
اون شب پدربزرگ تا خود صبح گريه كرد و من تا خود صبح مي خنديدم.
۲۱ آذر ۱۳۸۶
۱۷ آذر ۱۳۸۶
فلان عمليات نزديك سي روز طول كشيد و بچه ها توانستند نزديك سه كيلومتر از خاك ايران رو برگردونند...
عمليات از دست دادن درياي مازندران يك روز بيشتر طول نكشيد...
ولي اين چيزي از ارزش كار بچه ها كم نميكنه.
عمليات از دست دادن درياي مازندران يك روز بيشتر طول نكشيد...
ولي اين چيزي از ارزش كار بچه ها كم نميكنه.
.
.
.
.
بعد از درياهاي مازندران و خليج فارس مورد بعدي چي ميتونه باشه؟
احتمالاً رود كارون يا درياچه ي بختگان... يا حتي شايد كوه هاي مسجد سليمان.
.
.
.
بعد از درياهاي مازندران و خليج فارس مورد بعدي چي ميتونه باشه؟
احتمالاً رود كارون يا درياچه ي بختگان... يا حتي شايد كوه هاي مسجد سليمان.
۱۴ آذر ۱۳۸۶
۱۲ آذر ۱۳۸۶
۵ آذر ۱۳۸۶
شعرای معاصر
دو رنگ شاد و زیبا
آبی و زرد و قرمز
شادی و عشق و صفا
آبی و زرد و قرمز
آبی و زرد و قرمز، آبی و زرد و قرمز،آبی و زرد و قرمز(دو بار)
۱ آذر ۱۳۸۶
۳۰ آبان ۱۳۸۶
_ من يك ماشين درب و داغون دارم كه الان يك ماهه تو پاركينگ داره خاك مي خوره.
_ من هم يك سري طلا جواهرات دارم كه مي تونم بفروشمشون.
_ براي اجاره خونه ي ماه اول هم مي تونيد رو من حساب كنيد.
_ نمي دونم چطوري بايد ازتون تشكر كنم. راستش خودم هم يك پس انداز مختصري دارم ...
خيلي ساده ... خيلي عادي...
_ من هم يك سري طلا جواهرات دارم كه مي تونم بفروشمشون.
_ براي اجاره خونه ي ماه اول هم مي تونيد رو من حساب كنيد.
_ نمي دونم چطوري بايد ازتون تشكر كنم. راستش خودم هم يك پس انداز مختصري دارم ...
خيلي ساده ... خيلي عادي...
[ منطق سريالي 2 ]
۲۹ آبان ۱۳۸۶
۲۸ آبان ۱۳۸۶
۲۶ آبان ۱۳۸۶
خدا بيامرز دو روز قبل از مرگش خودش گفته بود من ديگه رفتني هستم.
درصد پيامك هايي كه خانوم ها ارسال ميكنن از آقايون بيشتره.
حاج آقا فلاني پنج تا كتاب درباره ي هلال ماه نوشتن .
عطر يانگوم رسيد.
.
.
.
.
.
باد را چه كسي در بند كرده است؟ هيچكس. پرنده اگر باشي باز پايبند دانه اي يا فريفته ي دامي، كشته به تير كمانداري يا لقمه در دهان جگر خواري. باد باش و پرنده مباش. پرنده باش و آدمي مباش. ( ديباچه ي نوين شاهنامه )
۲۵ آبان ۱۳۸۶
۲۳ آبان ۱۳۸۶
۲۲ آبان ۱۳۸۶
۲۱ آبان ۱۳۸۶
۹ آبان ۱۳۸۶
۸ آبان ۱۳۸۶
۷ آبان ۱۳۸۶
۶ آبان ۱۳۸۶
۵ آبان ۱۳۸۶
۴ آبان ۱۳۸۶
۳ آبان ۱۳۸۶
۲ آبان ۱۳۸۶
۳۰ مهر ۱۳۸۶
( اولي: برادر شش ساله . دومي: خواهرهشت ساله )
- تو شب ها با روسري مي خوابي؟
- نه
- پس چرا تو اين سرياله دختره با روسري خوابيد؟
- خب اون سنش از من بيشتره.
- يعني اونايي كه سنشون از تو بيشتره شب ها با روسري ميخوابن؟
- فكر كنم اينطوري باشه، وايسا از مامان بپرسم...
( حالا اگه مامانه عاقل باشه ديگه نميگذاره كلاً بچه هاش تلويزيون نگاه كنن ولي اگه نادون باشه ميگه از اين سوالا نپرسيد و... آخرين بارتون باشه كه تو اين خونه از اين حرف ها ميزنيد و... بريد بخوابيد كه فردا صبح كلي كار داريد و ... )
- تو شب ها با روسري مي خوابي؟
- نه
- پس چرا تو اين سرياله دختره با روسري خوابيد؟
- خب اون سنش از من بيشتره.
- يعني اونايي كه سنشون از تو بيشتره شب ها با روسري ميخوابن؟
- فكر كنم اينطوري باشه، وايسا از مامان بپرسم...
( حالا اگه مامانه عاقل باشه ديگه نميگذاره كلاً بچه هاش تلويزيون نگاه كنن ولي اگه نادون باشه ميگه از اين سوالا نپرسيد و... آخرين بارتون باشه كه تو اين خونه از اين حرف ها ميزنيد و... بريد بخوابيد كه فردا صبح كلي كار داريد و ... )
۲۹ مهر ۱۳۸۶
۲۸ مهر ۱۳۸۶
۲۶ مهر ۱۳۸۶
از دور كه مي اومد همينطوري داشت منو نگاه ميكرد، من هم همينطور تو صورتش نگاه كردم. احساس كردم تو ذهنش داره يك چيزي ميگذره ولي نميدونستم چي. وقتي از كنارش رد شدم با خودم فكر كردم چقدر جذاب بودم كه اينطوري نگاهم ميكرده. انصافاً خوشحال شدم ...
نميدونم، شايد اونم داشت با خودش فكر مي كرد، چقدر جذاب بوده كه من داشتم نگاش ميكردم ...
نميدونم، شايد اونم داشت با خودش فكر مي كرد، چقدر جذاب بوده كه من داشتم نگاش ميكردم ...
۲۵ مهر ۱۳۸۶
۲۴ مهر ۱۳۸۶
۲۳ مهر ۱۳۸۶
دو تا پيشنهاد دارم يك سوال
پيشنهاد اولم اينه كه به جاي بازي " آچين و وا چين يك پاتو برچين" اگه بگيم "هاگير و واگير يك پاتو برگير" بهتره. از اون حالت يك نواختي هم در مياد.
پيشنهاد دوم هم اينه كه به جاي بازي "گلي يا پوچ" بگيم" گلي يا پوك". البته بعضي هام ميگن "پر و پوچ " كه خب در اون صورت بايد بگيم" پر و پوك" .
يك سوالم داشتم اينه كه تو بازي" كلاغ پر"، اگه بگيم "خلبان پر" درسته يا نه؟
آخه از يك طرف آدم با خودش ميگه خلبان به عنوان يك انسان نمي تونه پرواز كنه و اون وسيله ي هواپيما يا هر چيزه ديگه هست كه مياد كمكش... از طرف ديگه هم آدم ميگه خب به هر حال خلبان حالا به كمك هر وسيله اي مي خواد باشه، پروازميكنه ديگه...
پيشنهاد اولم اينه كه به جاي بازي " آچين و وا چين يك پاتو برچين" اگه بگيم "هاگير و واگير يك پاتو برگير" بهتره. از اون حالت يك نواختي هم در مياد.
پيشنهاد دوم هم اينه كه به جاي بازي "گلي يا پوچ" بگيم" گلي يا پوك". البته بعضي هام ميگن "پر و پوچ " كه خب در اون صورت بايد بگيم" پر و پوك" .
يك سوالم داشتم اينه كه تو بازي" كلاغ پر"، اگه بگيم "خلبان پر" درسته يا نه؟
آخه از يك طرف آدم با خودش ميگه خلبان به عنوان يك انسان نمي تونه پرواز كنه و اون وسيله ي هواپيما يا هر چيزه ديگه هست كه مياد كمكش... از طرف ديگه هم آدم ميگه خب به هر حال خلبان حالا به كمك هر وسيله اي مي خواد باشه، پروازميكنه ديگه...
- چند مي گيري اينجا واي ميسي ؟
-(سكوت)
- نه جدي ميگم، تو كه در هر صورت پولت رو ميگيري ، ديگه واسه چي اين همه شيرين كاري ميكني؟ بدتر ضايع ميشي كه.
- (سكوت)
- ها؟
- (سكوت)
- ببين من اعتقاد دارم" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" تو چي؟
- (سكوت)
- نه حالا جدي چي شد كه تصميم گرفتي بياي اين كار رو بكني.
- (سكوت)
- پس لااقل بگو به اينكه" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" اعتقاد داري يا نه ؟
- برو اينجا واينسا.
- بالاخره صدات هم شنيديم... ببين قدت هم زياد بلند نيستا. تو اين لباسه به نظر مي ياد بلندي ولي الان دقيقاً از سرت كه حساب كنم، يك سر و گردن قشنگ كوتاه تراز مني...
( شخصيت اول يك آدم نامرد، شخصيت دوم هم يكي از اين عروسك هاي مشتري جلب كنه جلوي رستوران ها )
-(سكوت)
- نه جدي ميگم، تو كه در هر صورت پولت رو ميگيري ، ديگه واسه چي اين همه شيرين كاري ميكني؟ بدتر ضايع ميشي كه.
- (سكوت)
- ها؟
- (سكوت)
- ببين من اعتقاد دارم" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" تو چي؟
- (سكوت)
- نه حالا جدي چي شد كه تصميم گرفتي بياي اين كار رو بكني.
- (سكوت)
- پس لااقل بگو به اينكه" نيمه ي دوم، نيمه ي مربي هاست" اعتقاد داري يا نه ؟
- برو اينجا واينسا.
- بالاخره صدات هم شنيديم... ببين قدت هم زياد بلند نيستا. تو اين لباسه به نظر مي ياد بلندي ولي الان دقيقاً از سرت كه حساب كنم، يك سر و گردن قشنگ كوتاه تراز مني...
( شخصيت اول يك آدم نامرد، شخصيت دوم هم يكي از اين عروسك هاي مشتري جلب كنه جلوي رستوران ها )
۲۲ مهر ۱۳۸۶
بد تر از سريال هايي كه آخرش تصميم ميگيرن يك موسسه ي خيريه واسه محله تاسيس كنن، عمه ي پدرم بود كه پس از چند ثانيه سكوت در مجلس خانوادگي، به عنوان موضوع اصلي بحث، اينكه " به نظر من شيريني بايد اندازه ي دهان باشه" رو مطرح كرد وباز بدتر از اون بقيه بودن كه راجع به اين موضوع نظر ميدادن...
.
.
.
" بعضي ها به خاطر اين زنده اند كه گورستان پره ".( كتاب " ديباچه ي نوين شاهنامه" . بهرام بيضايي. )
.
.
.
" بعضي ها به خاطر اين زنده اند كه گورستان پره ".( كتاب " ديباچه ي نوين شاهنامه" . بهرام بيضايي. )
۲۱ مهر ۱۳۸۶
نامه ي رسمي
دوست قديمي وعزيزم" جواد خياباني" سلام
ازدر وهمسايه ها شنيديم كه اكنون گزارشگر قابلي شده اي و براي خود دب دبه و كب كبه اي راه انداخته اي. من خود به گوش خودم يكي از گزارش هايت را شنيدم. الحق و الانصاف گزارش خوبي بود ولي نميدانم چرا هر بار كه ميخواستي نام تيم پيروزي را بر زبان بياوري، ميگفتي " پيروزي يا همان پرسپوليس". يك بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. دو بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. سه بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. هزار بار كه آدم يك چيزو نميگه كه. احترامت واجبه، نگذار رومون تو روي هم باز بشه...
ازدر وهمسايه ها شنيديم كه اكنون گزارشگر قابلي شده اي و براي خود دب دبه و كب كبه اي راه انداخته اي. من خود به گوش خودم يكي از گزارش هايت را شنيدم. الحق و الانصاف گزارش خوبي بود ولي نميدانم چرا هر بار كه ميخواستي نام تيم پيروزي را بر زبان بياوري، ميگفتي " پيروزي يا همان پرسپوليس". يك بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. دو بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. سه بار گفتي پيروزي يا همان پرسپوليس، هيچ نگفتم. هزار بار كه آدم يك چيزو نميگه كه. احترامت واجبه، نگذار رومون تو روي هم باز بشه...
راستي از دوستان قديميان چه خبر؟ شنيده ام احوالات هوشنگ نا خوش است...
۱۹ مهر ۱۳۸۶
معرفي چند دسته افراد دوست داشتني
- افراد بالاي چهل سال كه دراوقات فراغت، از شيطنت هاي دوران كودكي شون براي همديگه تعريف ميكنن.
- آدم هايي كه با وجود اينكه مي دونن طرف رانندگي بلده، بازم دست فرمون ميدن.
- جوان هايي زير سي سال كه بهترين سرگرميشون حل جدوله.
- بچه هاي كه قبل از اين كه معلم درس جديد رو بده، يك بار تو خونه مرورش مي كنن.
- خواننده هاي مجالس عروسي كه هنوز آهنگ " قد و بالاي تو رعنا رو بنازم..." رو اجرا ميكنن.
- آقا پسر هاي بالاي چهارده سال كه حالا حالا ها قصد زدن سيبل نرمشون رو ندارن .
- تماشاگرها يي كه وقتي دوربين مياد روشون عدد" دو" رو نشون ميدن.
- افرادي كه با خواهر دوست دوران خدمتشون ازدواج ميكنن.
- آقا پسرهايي كه به خاطر حس استقلال طلبي سن بلوغ، تابستون رو تو يك دوچرخه سازي مشغول به كار ميشن.
- دوستاني كه بر اين باورند اگر نصف شب ها تك زنگ بزنند، جزء افراد با حال محسوب ميشن.
- آدم هايي كه با كت و شلوار سوار اتوبوس ميشن.( ترجيحاً مسير هاي طولاني)
- خانوا ده هايي كه وقتي بچشون تو مسابقه ي تلويزيوني" سكه" برنده ميشه، به طرز ناراحت كننده اي جيغ و جاغ راه ميندازن.
- هموطنان عزيزي كه اگردر نقاط گرمسيرهم زلزله بياد، براي كمك به زلزله زدگان" پتو" ميفرستن.
- فرزنداني كه روز پدر واسه پدرشون جوراب ميخرن.
- دوستان عزيزي كه براي صبحانه" چاي با كمي شكر" ميل ميكنن.
- خانواده هايي كه اگه پسرشون رو فرشي كه تازه خريدن راه بره، بد جور نگاش ميكنن.
- آقا پسر هاي گلي كه قبل از خروج از منزل براي احتياط، شماره تلفنشونو رو يك قطعه كاغذ مستطيل شكل سفيد مي نويسند. ( ترجيحاً با اسم مستعار)
- عزيزاني كه با وجود شركت مستمر در جشن نيكوكاري، هنوز باهاشون مصاحبه اي انجام نگرفته ولي همچنان اميدشون رو از دست نميدن و حضور به هم ميرسونن.
- عزيزاني كه جمله ي " پول چرك كف دسته" رو بيش از يك بار در هفته تكرار ميكنن.
- اشخاصي كه سريال هاي شبكه ي يك سيما رو با استرس مثال زدني دنبال ميكنن.
- بچه هايي كه ميشينن ته كلاس و براي خنده ي دوستان، تقليد صداي حيوانات رو اجرا ميكنن.( ترجيحاً گاو)
- آرايشگرهايي كه موقع اصلاح براي جلب مشتري با طرف شوخي ميكنن.
- دوستاني كه در هنگام گرفتن عكس،افراد رو به گفتن كلمه ي " سيب " تشويق مي كنند.
- افرادي كه از جملاتي نظير" من حيث المجموع " و " الا ايها " بيش از يك بار در ماه استفاده مي كنند.
- بابا هايي كه بچشون رو ميبرن سرزمين عجايب، فقط نگاه كنه.
-دوستاني كه از رمان هاي عاشقانه درس عبرت ميگيرن
- تماشاچيان مردان آهنين.
...
- آدم هايي كه با وجود اينكه مي دونن طرف رانندگي بلده، بازم دست فرمون ميدن.
- جوان هايي زير سي سال كه بهترين سرگرميشون حل جدوله.
- بچه هاي كه قبل از اين كه معلم درس جديد رو بده، يك بار تو خونه مرورش مي كنن.
- خواننده هاي مجالس عروسي كه هنوز آهنگ " قد و بالاي تو رعنا رو بنازم..." رو اجرا ميكنن.
- آقا پسر هاي بالاي چهارده سال كه حالا حالا ها قصد زدن سيبل نرمشون رو ندارن .
- تماشاگرها يي كه وقتي دوربين مياد روشون عدد" دو" رو نشون ميدن.
- افرادي كه با خواهر دوست دوران خدمتشون ازدواج ميكنن.
- آقا پسرهايي كه به خاطر حس استقلال طلبي سن بلوغ، تابستون رو تو يك دوچرخه سازي مشغول به كار ميشن.
- دوستاني كه بر اين باورند اگر نصف شب ها تك زنگ بزنند، جزء افراد با حال محسوب ميشن.
- آدم هايي كه با كت و شلوار سوار اتوبوس ميشن.( ترجيحاً مسير هاي طولاني)
- خانوا ده هايي كه وقتي بچشون تو مسابقه ي تلويزيوني" سكه" برنده ميشه، به طرز ناراحت كننده اي جيغ و جاغ راه ميندازن.
- هموطنان عزيزي كه اگردر نقاط گرمسيرهم زلزله بياد، براي كمك به زلزله زدگان" پتو" ميفرستن.
- فرزنداني كه روز پدر واسه پدرشون جوراب ميخرن.
- دوستان عزيزي كه براي صبحانه" چاي با كمي شكر" ميل ميكنن.
- خانواده هايي كه اگه پسرشون رو فرشي كه تازه خريدن راه بره، بد جور نگاش ميكنن.
- آقا پسر هاي گلي كه قبل از خروج از منزل براي احتياط، شماره تلفنشونو رو يك قطعه كاغذ مستطيل شكل سفيد مي نويسند. ( ترجيحاً با اسم مستعار)
- عزيزاني كه با وجود شركت مستمر در جشن نيكوكاري، هنوز باهاشون مصاحبه اي انجام نگرفته ولي همچنان اميدشون رو از دست نميدن و حضور به هم ميرسونن.
- عزيزاني كه جمله ي " پول چرك كف دسته" رو بيش از يك بار در هفته تكرار ميكنن.
- اشخاصي كه سريال هاي شبكه ي يك سيما رو با استرس مثال زدني دنبال ميكنن.
- بچه هايي كه ميشينن ته كلاس و براي خنده ي دوستان، تقليد صداي حيوانات رو اجرا ميكنن.( ترجيحاً گاو)
- آرايشگرهايي كه موقع اصلاح براي جلب مشتري با طرف شوخي ميكنن.
- دوستاني كه در هنگام گرفتن عكس،افراد رو به گفتن كلمه ي " سيب " تشويق مي كنند.
- افرادي كه از جملاتي نظير" من حيث المجموع " و " الا ايها " بيش از يك بار در ماه استفاده مي كنند.
- بابا هايي كه بچشون رو ميبرن سرزمين عجايب، فقط نگاه كنه.
-دوستاني كه از رمان هاي عاشقانه درس عبرت ميگيرن
- تماشاچيان مردان آهنين.
...
۱۶ مهر ۱۳۸۶
۱۵ مهر ۱۳۸۶
۱۴ مهر ۱۳۸۶
بعد از مجلس ترحيم پدر خانم جوان
خانم جوان: لطف كردين تشريف اوردين.
آقاي جوان : خواهش ميكنم وظيفه است. راستش با اين شرايط روحي كه من در شما مي بينم صلاح نيست زياد تنها بمونيد... مي خواين هم خودم تماس بگيرم...
خانم جوان: لطف كردين تشريف اوردين.
آقاي جوان : خواهش ميكنم وظيفه است. راستش با اين شرايط روحي كه من در شما مي بينم صلاح نيست زياد تنها بمونيد... مي خواين هم خودم تماس بگيرم...
.
.
.
.
سلام خسته نباشيد. ممنون از مسابقه ي خوبتون... ببخشيد من چون ازروستاي زلزله زده ي لاور تماس ميگرم، اگه لطف كنيد يك مقداري كمك كنيد ممنون ميشم...
۱۳ مهر ۱۳۸۶
شعراي معاصر
شعر زير را به زبان خود بنويسيد.
يك ، دو، سه ، چهار ** شابلون كوچولو رو بردار
اونا را رو هم بذار ** بكش شكل هاي بسيار
يك ، دو، سه ، چهار ** شابلون كوچولو رو بردار
اونا را رو هم بذار ** بكش شكل هاي بسيار
...
۱۲ مهر ۱۳۸۶
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)